آشنایی غریبم من یک آشنای غریبم .. گاهی خودم را گم میکنم .. پایین شهر زندگی میکنم و با آرزوهایم در کوچه های بالای شهر راه میروم .. شبیه رفتارم لباس نمی پوشم .. آدمها به لباس های گران قیمت ومارک دار بیشتر احترام میگذارند .. مردم عصر من با یکرنگی میانه خوبی ندارند .. مردی را می شناسم بر اساس مناسبت روزها لباس میپوشد و خود را آرایش میکند .. زن همسایه شبیه حرفهایی که مردم درباره اش میزنند زندگی نمی کند .. چون چهره و لباسش همیشه زیباست و با همه رفتار دوستانه ای دارد و لبخند بر لب دارد دلیل بر بی حیایی اش نیست .. مردم وقتی در برابرت کم میاورند پشت سر از دیرآمدنت هم شایعه میسازند .. با آنکه چون دستانم خالی ست کسی مرا نمی شناسد .. این روزها بیشتر از خودم هوای آدمهای اطرافم را دارم .. بعضی ها دهانشان بو میدهد و دست شان آلوده ست .. حواست نباشد مسموم ات می کنند .. این ها آدمهای فقیر را می بینند ولی نمی شناسند .. به مقصد که برسند برای خداحافظی سرشان را هم برایت تکان نمی دهند .. این روزها آدمها دنبال سرگرمی هستند تا دلگرمی .. تنهایی را دوست دارم چون دست آدمی به تو نمیرسد .. میدانم یکروز به آتش این ادبیات میسوزم .. عبدالله خسروی ( پسر زاگرس )
|