حکایتِ رستوران ... دیشب با دوستم رفته بودم رستوران ... روبروی تختِ ما یه دختر و پسر نشسته بودن پسره پشتش به ما بود قشنگ معلوم بود که باهم دوست هستن و پسره عاشق دختره است ! اتفاقی چشمم به چشم دختره افتاد ... دختره شروع کرد به آمار دادن سرمو انداختم پایین ... دفعۀ بعدش تحریک شدم با نگاه بازی کردیم ! خلاصه یه کاغذ برداشتم و به دختره علامت دادم با نگاهش قبول کرد ! بلند شدن ... پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تختِ ما رسید دستشو دراز کرد و کاغذ رو از من گرفت ! براش نوشته بودم : " خـــیـــلــی پَـــســـتـــی ... " !!!
|