شعرناب

حکایتِ رستوران ...


دیشب با دوستم رفته بودم رستوران ...
روبروی تختِ ما یه دختر و پسر نشسته بودن
پسره پشتش به ما بود
قشنگ معلوم بود که باهم دوست هستن
و پسره عاشق دختره است !
اتفاقی چشمم به چشم دختره افتاد ...
دختره شروع کرد به آمار دادن
سرمو انداختم پایین ...
دفعۀ بعدش تحریک شدم
با نگاه بازی کردیم !
خلاصه یه کاغذ برداشتم و به دختره علامت دادم
با نگاهش قبول کرد !
بلند شدن ...
پسره جلو رفت که حساب کنه
دختره به تختِ ما رسید
دستشو دراز کرد
و کاغذ رو از من گرفت !
براش نوشته بودم :
" خـــیـــلــی پَـــســـتـــی ... " !!!


2