آخرین روز گرم – مسافر خیال 9 بنام خدا مطلب شماره 12 : آخرین روز گرم – مسافر خیال 9 ************************** آقای بهراد بعد از آزادی تا یکسال مداوم مشغول دوندگی بود. میگفت هر آنچه را از دست داده ام پس خواهم گرفت . من هم در این مدت اکثرا در ماموریتهای کاری بودم و نازنین، آخرین سال دانشگاه را سپری می کرد . بالاخره تابستان گرم از راه رسید و نازنین فارغ التحصیل شد. آقای بهراد به این مناسبت ، یک آپارتمان نقلی بنام نازنین خرید و به او هدیه داد. این خبر را که شنیدم، به بهانه اینکه قصد دارم هدیه ای به مناسبت فارغ التحصیلیش بگیرم ، برای فردا با او هماهنگ کردم . و در یک روز روشن و گرم و آفتابی شانه به شانه هم راهی خیابانهای شلوغ شدیم . نمیدانستم چه چیزی بگیرم . او تقریبا همه چیز داشت و خوش سلیقه هم بود . همینطور که راه می رفتیم و حرف می زدیم از جلوی یک نمایشگاه اتومبیل رد می شدیم و در آنجا چشمم به یک ماشین پراید آلبالوئی افتاد که به نظر می رسید صفر کیلومتر هم باشد . در یک لحظه قیافه نازنین را در پشت فرمان ان تصور کردم . فکری مانند برق از مغزم عبور کرد . چه می شد با چنین هدیه ای همه را غافلگیر کنم . فوری در ذهنم به سراغ حساب و کتاب جیب خودم رفتم... وضعم بد نبود. توان خریدش را داشتم ... دل به دریا زدم و نازنین را پشت شیشه نمایشگاه کشاندم و با هیجانزیادی گفتم : « نازنین اون ماشینو میبینی ؟ چطوره به نظرت ..» نازنین نگاهی کرد و گفت : « خیلی خوشگله . واسه چی پرسیدی ؟ » گفتم : « دلم میخواد اونو برات بخرم ... فقط کافیه تو بپسندی .. باشه ؟؟؟» نازنین با تعجب و حیرت زیادی گفت : « وای .. تو چی میگی .. یه ماشین .. نه .. آخه رو چه حسابی !!... » گفتم :« نازنین ... تو دیگه همۀ دنیای منی .. این چه حرفیه » و او گفت :« نه .. نمیتونم قبول کنم .. نه » و بعد صورتش را تا جلوی صورت من آورد و خیلی آهسته و عاشقانه گفت :« دیوونه !! ... تو دیوونه ای ... تو رو فقط باید دیوونه صدات کرد .... » نازنین هر زمانی که احساساتی میشد و میخواست اوج احساس و محبتش را بروز دهد ، به من میگفت «دیوونه » و این را خیلی معصومانه و با حرارت میگفت . با تمام وجود دوستش داشتم . دلم میخواست همیشه مرا دیوونه صدا کند . چقدر این کلمه را دوست داشتم . هر وقت اینطوری صدا میکرد ، زبانم قفل میشد و با شوقی آمیخته با حسرت نگاهش میکردم . همۀ آرزوها و امیدم را در وجودش می دیدم . چشم از چشمش برنمیداشتم . نازنین تاب این نگاه مرا نمی آورد و به اطراف نگاه میکرد و بعد از ثانیه هایی دوباره بطرف من برمیگشت و باز مرا محو تماشای خود می دید . سرو گردنش را با طنازی خاصی تکان میداد و چشمانش را گشاد میکرد و اشاره .. که یعنی کافیست و برویم ... حتی چشم برداشتن از او هم سخت بود چه برسد به دل کندن از او . نازنین تر از او پیدا نمی شد . شب روز به او فکر میکردم .در هر حالی تصور میکردم که با من است . با وجود او خودم را از همه چیز و همه کس بی نیاز میدانستم آن روز در نهایت نازنین یک کیف پول شیک و یک عینک آفتابی انتخاب کرد و گفت همین ها کافیست عینک را به چشم زد و گفت :« این کیف رو نگه میدارم تا روزی که تو خونۀ خودمون بریم ..» این جمله آخری خیلی آرامش بخش بود آن روز ، روز خیلی قشنگی بود ... اصلا هر روزی که نازنین بود ، روز قشنگی بود . پایان قسمت نهم ... *************************************** این هم چند بیت ازشعر قصه دلدادگی سروده خودم مربوط به سالها پیش یـاد آن دیوانگی هامان بخیر قصه ی دلدادگی هامان بخیر آخرین روزی که بس کوتاه شد سـایـه هـامان در زمیـن همراه شد آرزو و اشــتـیــاق و الـتـمـــاس شـانـه هـایش در کنـارم در تمــاس یـاد آن نـجــوای او در گــوش مـن گـفتـه هـایش بر دل مـدهــوش من دیده ها مان خیره مانده روی هم زانــوان بــرخــورده در زانــوی هـم در شکوه لحظه هایی جانفزا گشتــه بـودیـم از غـم دوران رها
|