تو وقتی راه افتادی تو وقتی راه افتادی ابراهیم گوشه ای ایستاده بود و با حسرت اسماعیلش را تماشا می کرد که تا قربانگاهِ امتحان رفت و خدای رسالتش را ناتمام نهاد تا اکبرت برخیزد برای اتمامِ آن و اسماعیل اکبرت را نظاره می کرد که می رود قربانگاهِ حقیقت تا معنا کند حق را و ارزش گذارد بر آن. دیدی ابراهیم را غسل می داد چشم هایش را برای بهتر دیدنت و زیباتر تماشا کردنت اکنون تویی که ارزش دادی بر دار باشد که دارا و ندار در پیشگاهت ایستاده باشند برای یافتن؛ یافتن نایافته هایی که فقط در هزار پرده ی تویافت می شود مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد تو بودی که یافتی؛یافتنی ها را و بافتی به قامتِ انسان لباسی از تارِ فهم و پودِ درک کیست که تو را ببیند ایستاده بر قله ی تاریخ و کلاه از سر بر ندارد احترامت واجب است چون نماز بر درگاهِ دوست
|