زندانی - مسافر خیال 3 بنام خدا ششمین مطلب : زندانی - مسافر خیال 3 *************** یکماه از آمدن فروغ خانم به محله ما میگذشت . یک روز عصر او را در حالی که از بنگاهی بازارچه محل بیرون می آمد دیدم . باز هم مشکل راه رفتن داشت . کنارش توقف کردم و بعد از احوالپرسی خواستم بقیه راه را با من بیاید . بعد دلیل رفتن به بنگاه را پرسیدم و او گفت « چیزی نیست یه سوال داشتم » گفتم :« چه سوالی ... درباره قیمتها ؟» او گفت :« نه ... تو که غریبه نیستس . راستش آگهی زده بود فروش فوری وام خرید مسکن . من هم راجع به اون پرسیدم . قرار شد سند خونه رو بیارم بدم به اینا ، برام وام خرید مسکن جور کنند» گفتم :« واسه خودشون چقدر خواستند ؟» فروغ خانم گفت : 25 درصد مبلغ وام رو » گفتم : « فروغ خانم اینجا رو بیخیال بشین . اینجا هم سندتون رو از دست میدین و هم 25 درصد مبلغ وام رو .... اگه خیلی ضروریه من از یکی از موسسات مالی اعتباری براتون وام ردیف میکنم با همون 24 درصد سود بانکی . بدون دادن سند و پرداخت یک چهارم وام به عنوان کمیسیون ...» فروغ خانم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد . دوباره پرسیدم :« ببخشید میتونم یه سوال بکنم اگه ناراحت نمیشین ؟» او گفت :« بپرس پسرم چرا ناراحت بشم » گفتم « این وام رو برای چی میخواین ؟ همسرتون کجاست که شما دنبال این کارا میرین » فروغ خانم گفت « اون مسافرت کاری رفته . ما هم یه خورده قرض و قوله داریم که باید بدیم » گفتم « فروغ خانم راستشو بگین . بهم اعتماد کنین » فروغ خانم کمی مکث کرد و به من خیره شد و بعد خیلی جدی و با حالتی گرفته ،گفت « اون زندانه ... همینو میخواستی بدونی » از شنیدن این حرف جا خوردم . و اودرحالیکه چشمانش پر میشد و به جای نامعلومی خیره شده و ادامه داد «یه ساله افتاده زندان . بهش تهمت کلاهبرداری زدن . اونایی که خورده بودن فرار کردن و شوهر من بخاطر کارای اونا داره تاوان پس میده » بعد بی اختیار ادامه داد « حسین ما رو اینطوری نبین . ما آدمای باشخصیتی هستیم . برو بیایی داشتیم ... کسی بودیم ... ما توی ناز و نعمت بزرگ شدیم ... ما میتونستیم کل این مجتمع رو یه جا بخریم . اما به خاطر اینکه همسرم بدهی بالا آورد هرچی خونه و ملک داشتیم فروختیم و موقتا اومدیم اینجا ... با این همه بازم بدهی داریم و تا وقتی نتونیم جور کنیم همسرمآزاد نمیشه...» فروغ خانم اینطوری توضیح داد که همسرش «آقایبهراد» در کار معاملات بزرگ زمین و مسکن بود .یکسال پیش یک زمین بسیار بزرگ در اطراف شهر را خریده و آن را قطعه بندی کرده و به افراد زیادی فروخته بود . بعدا مشخص شده این زمین هم معارض حقیقی دارد و هم مدعی دولتی . همۀ معاملات باطل شده بود و شاکیان دنبال پول خودشان بودند . کسانی که زمین را به آقایبهراد فروخته بودند متواری شده بودند و او به اتهام کلاهبرداری دستگیر و زندانی شده بود . مجبور شده بودند هرچه دارند به حراج بگذارند ولی کافی نبود . فروغ خانم یک پسر هم داشت که سالها قبل در ظاهر برای ادامه تحصیل از کشور خارج شده بود ولی همانجا ماندگار شده بود و قصد بازگشت نداشت . به خانه که رسیدیم برای گرفتن مدارک وام ، تا دم در خانه شان رفتم . نازنین در را باز کرد و فروغ خانم به او گفت :« نازنین من همه داستان زندگیمونو به حسین آقا گفتم . اون دیگه همه چی رو میدونه ..» و برای آوردن مدارک داخل خانه رفت . نازنین کمی نگاه کرد و گفت : جناب ببخشین که من اون روز الکی گفتم بابام مسافرته . آخه مجبوریم اینطوری بگیم » گفتم « طوری نیست اشکالی نداره . » و بعد اضافه کردم « نازنین خانم .... لطفا به من جناب نگو ... من اسم دارم ..» و او در حالیکه نگاهش تبدیل به لبخند می شد « چشم .... جناب » و این جواب بهانه ای شد برای خندیدن . پایان قسمت سوم ...
|