رد پا ... روزی روزگاری ، مردمانی دور ، در قطعه ای از زمین زندگی می کردند . فعالیتشان درک طبیعت بود و سرپنجه نرم کردن با آن بهر معاش را روز و شب می گذراندند. باری ، هرچه از طبیعت می ستاندند به شانه هاشان می نهادند و بر سفره می گستردند ، به قدر لقمه هاشان . و جایشان تنگ نبود و محیطشان در دل طبیعت بود. اما" متغیر" بودند و درکی از آن نداشتند . تغییر و تغیّر در بطن وجودشان بود و آنان را با دنیائی از تفاوتها حیران می کرد . بعضی از آنان روز را به شب می گذاردند ، بی حتی نگاهی جز پیش رویشان . برخی دیگر روز و شب را با اندیشه در تفاوتها سپری میکردند و برخی دیگر که کثیری از آن قوم نبودند هم روز و شب می گذراندند و هم در اطراف و اکناف اندیشه میکردند و در حیرت مردم از درک هستی ، غافل نبودند . و آنان کمی سرآمد قوم شدند . چوپان زاده ای که هر روز گوسفندانِ "سرآمدان قوم" را به چرا می برد ، بیشتر ، تنها بود . وقتی با گوسفندان تنها بود ، آسمان بود ... زمین بود ... صحرا بود ... و او به راه و رسمش آشنا بود ، به قدر کفایت عقلش و چون صداهای شهر را نمی شنید ، اندیشه اش با قوم فرق داشت . اما حتی با چوپانان دیگر فرق داشت ... که نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آينه سازد سکندری داند نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کله داری و آيین سروری داند باری ... غروبی که گوسفندان را از چرا می آورد ، تک ردّ پائی دید ! اما اعتنائی نکرد ، که او شبانه روز مسیرش را با تفکراتش راه میسپرد . اما صبحی دیگر که آغاز شد ، با نزدیک شدن به محل "ردّپا" حواسش کمی متحیّر شد . با اینکه گله با ظاهری بی نظم چون گذشته از مسیر میگذشت ، "تک ردّپا" برجا بود ... او هیچ نگفت ... او هیچ نکرد ... ، فقط در نقل قولهائی که بود شرکت داشت ! گروهی که از نزدیکتر ، خدمت " سرآمدان قوم "می کردند شنیده بودند که " رد پا " رد پای "" عشق "" است ...!!! اینکه عشق چیست ؟ نمی دانستند ! . گذشت و گذشت تا به تعداد وجودشان معنائی برای آن ساختند و به ""ردّپای عشق"" مشغول گشتند . برخی آنرا ستایش می کردند ... برخی به آن آویزان می شدند ... و تا بدانجا که حتی کثیری به آن دخیل می بستند ... و اینگونه می گذشت و سر آمدانشان به علت کثرت مفتونان به " ردپای عشق " برآن قانون نهادند و قومی کار می کردند و از معاششان برای عشق ،رزق کنار می گذاشتند و خیر می کردند . و عجبا ... ،"چوپان زاده" ؛ وجودش "رد پا" را بیرون خویش نمی یافت و "سرآمدان قوم " راحتش نمی گذاشتند که به مسیر هر روزه، گوسفندانش را چون وظیفه ی هرروزه به چرا ببرد ... و او غمگین بود اما زندگی می کرد ...
|