آغاز هزار و سيصد و بدبختي دانه هاي تسبيح را كم آورده ام اين روزها كه خدا هم دستش به شانه هاي من نمي رسد... دلم به حال آسمان مي سوزد وقتي بغض هايم آرام و بي صدا گونه هايم را مي ريزند و لكه اي مي شوم روي پيراهن سفيد زندگي ... مني كه خيره مي شوم به نبودنم توي آينه و دست هايم كه سيلي مي زنند به صورت باد...
|