خاطرات یک مرده 5 همچی حرسم میگیره دلم می خواد یه ماشین زمان سوار شم برگردم پدربزرگ پدرم را بکشم یا نزارم ازدواج کنه.په.په.په .البته اینجا ماشین زمان هست. یه سری میتونن برگردن یه سری هم نمی تونن. اونا که میخوان برگردن گواهینامه ندارن اونا هم که گواهینامه دارن می ترسن برگردن اونجا یهو ماشین خراب بشه بازم بمونن تو دنیای وامونده. البته ناگفته نمونه من گواهینامم رو گرفتم.بین خودمون بمونه ، یه جوایی جعل کردم.یه نرم افزار فتوشاپ یکی با خودش آورده بود.هیشکی هم نفهمید غیر خدا ، ولی به روم نیورد.آخه اینجا جای شیطون رو لو دادم.البت خودش میدونست ولی چون فکر کرد من نیتم خیر بود گذشت کرد.به هر حال من که سوار اون ماشین نشدم.اینکه میگم پدر پدربزرگم را میکشتم سه علت داشت.اول اینکه ندیدمش و شاید دلم نمیومد بکشمش . دومی رو الان یادم رفت و در آخر اینکه اون متولی یه نسله که اینجا خیلی آبرو ریزی میکنن.البت من گفتم هیچ نسبتی با من ندارن.ولی تا تو یه جمع میبیننم میگن سلام رضا پسر مش غلومعلی بابات هنوز تو آفتاب میشینه به اختلاط.همین خیلی حرسم میده. یه کارایی میکنن که هیچ جونوری نمیکنه.مثلا چندتاشون اوندفعه دیدم با سرو صورت عرق کرده و چندتا سطل دستشون دارن میان ، رفته بودن آتیش جهنم رو خاموش کنن.
|