عشقي ابدي قسمت سوم داستان دنباله دار عشقي ابدي قسمت سوم مريم جلوي زمانه خانم فيلم بازي مي كرد دلش نمي خواست زمانه خانم رو ناراحت كنه و دلش رو بشكنه براي همين خودش رو به بي خيالي مي زد بعدش صورت زمانه خانم رو ماچ كرد و گفت من مي رم به اتاقم كار داشتي صدام كن. تو اتاق مريم پر بود از خاطرات شيرين . پر از هديه هايي كه محمود براي تولداش بهش داده بود. دكوري ها و مجسمه هاي قشنگ و قيمتي كه جلوي اتاقش روي يه دكوري زيبا گذاشته بود و روي كمد و ميز آرايش و كتابخانه بزرگش هديه هاي كوچيك و بزرگ خودنمايي مي كرد كلي عروسك هاي بامزه كه هم رو محمود براش خريده بود يكي از عروسكها رو كه يه سگ قرمز بزرگ بود برداشت و به قلبش چسبوند و شروع كرد به گريه كردن انقد گريه كرد كه عروسك خيس آب شد بعدش عروسك رو گوشه تختش انداخت و بعد دفتر خاطراتش رو از كشوي ميزش بيرون آورد و نوشت امروز بدترين روز بود من نمي خوام برم شهرستان اما ناچارم شايد از محمود دور شدنم باعث شه كه عشقش رو فراموش كنم بعدش دفترچه رو بست و به فكر فرو رفت. خاطرات رو مرور كرد تمام خاطراتش پر بود از عطر محبت محمود همه جا محمود بود صداي مردونه محمود اون رو از خود بيخود مي كرد پيش خودش گفت چرا اصلا من عاشق محمودم چرا اسمش مي ياد تنم مي لرزه پس چرا اسم رضا، اسم محمد، اسم علي، يا هر اسم ديگه اي تنم رو نمي لرزونه. بعد سعي كرد اسم محمود رو خيلي عادي بگه شروع كرد به تمرين كردن. رضا، محمد، علي، محمود. اسم محمود مثل خنجر تو قلبش فرو رفت نه نه حتما يه چيزي هست من عاشقشم بعدش سعي كرد اسم محمود رو به زبون بياره ولي زبونش بند اومده بود بعدش بلند داد زد من عاشقشم، من عاشقشم نمي تونم به خودم دروغ بگم پس بايد از اين عشق فرار كنم بعدش عظمش رو جزم كرد تا در يك رشته قبول شه و سرش رو تو يكي از شهرستانها گرم كنه دوري محمود براش بهتر بود دوري اين پسر مهربون كه هر روز با رفت و آمدش در منزل دل مريم رو مي برد و مريم انقد نجيب بود كه عادي رفتار مي كرد و شبها از عشق اون گريه مي كرد و تا صبح نمي خوابيد. دفتر خاطراتش رو بست روي تختش دراز كشيد و عروسكي كه رو كه از اشك چشماش هنوز نمناك بود بغل كرد و مدتي بعد از خستگي خوابش برد. بالاخره بعد از امتحانات كنكور، مريم به اين اميد مونده بود كه در يك شهرستان دور قبول شه يه روز صبح دوستش ساناز كه دختر سر زنده و شادابي بود و بسيار هم شيطون بود به مريم زنگ زد و بهش گفت ديوونه مريم مژده بده. مريم گفت چي مژده؟ چي مي خواهي سر صبحي دختر خل و چل مژده براي چي؟ ساناز گفت بابا مژده بده قبول شدي ديوونه تو رشته پزشكي همين بغل گوشِت. مريم ناگهان ساكت شد بعدش بلند داد زد چي مي گي ساناز امكان نداره من كه اصلا درس نخوندم فوقش بتونم تو شهرستان قبول شم ساناز خنده بلندي از پشت تلفون سر داد كه مريم داد زد كوفت چته ديوونه گوشم كر شد. ساناز گفت كوفت نه و كوفته تبريزي چته چرا هار شدي مي خواي مژدگوني ندي؟ باشه نده اما آقا دكترا منتظر حضور سركار عليه هستند. از اين حرف ساناز مريم حسابي عصباني شد و گوشي رو گذاشت. باورش نمي شد كه تو تهران اونم رشته پزشكي قبول شه اصلا خوشحال نبود اصلا هدفش درس خوندن نبود اون مي خواست از محمود دور شه مي خواست شهرستان بره اما نقشش عملي نشد بازم ور دل زمانه خانم و آقا محمود گل و گلاب بود. ادامه دارد
|