شعرناب

راز تنهایی


همیشه عشق را دلی جدا از بدن میدیم
دلی که در دست رهگذری به نام معشوق در تپیدن بود
ولی تو به افکارم پایان بخشیدی
باتو عشق را شناختم دیوانگی را جنون را
وحتی مستی را از ان چشمان خمارت
در هم اغوشی سردهنگامی که من تورا میخواستم
ولی تو با اشک از من از دلداده ات جدا میشدی
وبه بهانه نتوانستن نخواستنت را پنهان میکردی
من همان تنهای منتظرم و تو همان گریان همیشگی
تا پنهان باشد راز نبودنت در اغوش من


1