زنده بودن احساس هایم باخت های دیروزم راه فردایم را دور کرده اند .. مشتی حرف در گلویم مجروح نشسته اند .. بیرون بیایند نامشان فریاد میشود .. این روزها بلند حرف بزنی اطرافت خلوت میشود .. بغض هایم مدتهاست قندیل شده اند .. باد خالی در کوچه های زندگیم میوزد .. گاهی در خیال هایم خوشبختی برایم سوت میزند .. یک فصل عمرم در زمستان بی کلاه گذشت .. در روزهایی که زندگیم پوشیده از برف و جاده لغزنده بود کسی راه بهار را به من نشان نداد .. به اولین دو راهی که رسیدم ناپدید شدند .. دست ودلم را با هم شکستند .. بعضی ها که کنارم بودند هوایشان آلوده و دلشان بیمار بود .. از سرفه هایشان تب سردی گرفته ام . ترس از بدبختی فردا رنجی است که آرام آرام ناآرامم میکند .. آدمها روی داشتن ها حساب می کنند .. هنوز کسی را برای نداشتن تشویق نکرده اند ..بعضی ها شب را بیشتر از روز دوست دارند چون پنهان زندگی می کنند .. هنوز هم نمیدانم چرا هر وقت میخواهم با چشم باز فکر کنم اطرافم پر از دیوار میشود .. هنوز هم هر وقت که احساس تنهایی میکنم .. به خودم دلگرم میشوم .. میدانم احساس ها هنوز در من زنده اند .. عبدالله خسروی (پسرزاگرس )
|