شعرناب

تولد ...


ساعت 3 نصف شب بود ...
صدای تلفن ، پسری را از خواب بیدار کرد !
پشتِ خط "مادرش" بود
پسر با عصبانیت گفت :
" چرا این وقتِ شب مرا از خواب بیدار کردی " ؟
مادر گفت :
25 سالِ قبل در همین موقع ِ شب
تو مرا از خواب بیدار کردی
فقط خواستم بگم " تولدت مبارک " ...
پسر از اینکه دلِ مادرش را شکسته بود ، تا صبح خوابش نَبُرد !
صبح سراغ ِ مادرش رفت ...
وقتی داخل ِ خانه شد
مادرش را پشتِ میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت
ولی مادرش دیگر در این دنیا نبود !!!


1