تنفس در هوای زندگی گاهی در اوج اندوه دزمانی که فکر می کنی همه ی درها بسته است و نزدیک است در فضای مسموم اعصاب نا آرام خویش خفه شوی . تاریکی مبهمی پرده ای سیاه بر چشمانت می کشاند. گویی هیچ کس را دراین دنیا نداری و دیگر به انزوا می روی به مرز افسردگی میرسی غصه هایت مانند دریچه ی یک آبگیر تو را می فشارند و زخم های دلت را یکی یکی وا می کنند نه کتاب به دردت می خورد ونه گوش سپردن به نوایی حزین یا حتی شاد فرصتی به بچه های شادمانی میدهد تا نفسی در هوای آزاد دلت بکشند . ناگهان دریچه ای باز می شود نوری پیدا می شود نسیمی می وزد و با تمام وجود نفسی عمیق می کشی انگار در یک سرمای شدید در کوهستانی سرد در حال لرزیدن نگاه مهربان خورشید تو را گرم می کند و از پشت ابرها با گرمای خود لمست می کند و حس قشنگی از حیات دوباره می گیری یا در یک بیابان گرم که از گرما تمام بدنت آب شده و نفست در نمی آید آنوقت نسیمی خنک می وزد و دوباره جان می گیری ....../ می دانید...؟ من وقتی به شعر ناب می آیم این حالت را دارم ...! و احساس می کنم در هوای زندگی دارم دوباره نفس می کشم
|