شعرناب

سايه خدا


در زير ايوان طلايي رنگ خورشيد روي نيمكت چوبي آرامش كنار درخت تنومند بردباري نشسته بودم اشك شوق مي ريختم و پر بار تر مي شد آن درخت از اشكهايي كه مي رفت بر جوي احساسم، مكتوبي را كه خود نگاشته بودم و چند ماه بود در لاي كتاب قرآنم نهاده بودم با خود آورده بودم. در آن نوشته شده بود به استحضار مباركتان مي رساند كه اينجانب ژيلا شجاعي درخواست مساعدت دارم همچنان منتظر نسسته بودم تا درب نقره فام بارگاه حضرتش به روي دوست باز شود قبلا از نماينده اش حضرت امام رضا در شهر مشهد وقت گرفته بودم و اميد به اين ملاقات سرنوشت ساز داشتم ناگهان سايه خدا را بر سرم احساس كردم كه با مهرباني مي گفت نوبت شماست بياييد داخل


3