حواس پرت این روزها هوای حواس هایم را ندارم .. فقط پاهایم در شهر راه میروند .. میان این همه نشانی ناشناس مقصدم را گم کرده ام .. وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشی عادت میکنی یک مسیر را چند بار بیهوده طی کنی .. بعضی اوقات هدف نرسیدن است ..سکوت را دوست ندارم .. رازهای زیادی در آن دفن میشوند و عقاید در درونش زندانی میشوند .. هیچ انقلاب وجوششی با سکوت به جایی نرسیده است ..خاموشی سهم آدمهایی است که چشم دارند و کور زندگی می کنند .. کسانی که پشت دیوار پنهان شده و در چاردیواری خودشان نفس میکشند نمیتوانند لذت هوای تازه و پنجره های باز را درک کنند .. آدمها وقتی به قبرستان میروند برای بغض ها وحرفهای در گلو مانده شان سیر گریه می کنند .. میان مردمی که با چشم تو را می شناسند باید مثل خودشان آشکارا تن را پوشاند و در خفا عریان رفتار کرد .. آنان که هنوز قدیمی فکر می کنند زمان را نگه داشته اند و افق های روشن دنیای نوین را دار زده اند .. عبدالله خسروی (پسرزاگرس )
|