خاطرات یک مرده 2 یه چیزی رو که تا حالا به هیشکی نگفتم . رو دلم مونده تا خفم نکرده میخوام بگم.راستیاتش من رو زنده زنده خاک کردن.یعنی نمیدونستن.وقتی گذاشتنم تو قبر و فکر کنم اولین بیل رو روم ریختن فهمیدم که اِوا نفس میکشم.هرچی جیغ زدم تو شلوغی و شیون گم شد. با مکافات خودم رو از تو کفن باز کردم و هرچی تلاش کردم نشد.دیگه سنگهای لعب خیلی سنگین شده بودن.یه خروار خاک روشون رو گرفته بود.هرچی خاکه منه ، عمر شما باشه.خلاصه یه لحظه دیدم صدا مبایل میاد.نگید اونجا خط نمیده که قاطی میکنم.نیگاه کردم دیدم ای بابا انگار مبایل یکی از آدمایی که من رو تو قبر گذاشت افتاده تو قبر.سریع ورداشتم جواب دادم.صدای یه دختر بود.زود شناختمش صدای دختر خالم بود،آخه یه زمانی خاطر خواه اونبودم.گفت حمید.گفتم من حمید نیستم رضام.زود قطع کرد.پیش خودم گفتم ای ناکس اینم!!!اصلا فکر نمیکردم دختر خاله با کسی رفاقت کنه.حالا این حمید کی بود؟کلی حمید میشناختم ولی نفهمیدم کدوم حمید رو می گفت.سریع زنگ زدم گفتم سلام کدوم حمید؟اصلا یادم رفته بود که الان تو قبرم و دارم خفه میشم.گفت حمید خودتی؟چرا سر به سرم میزاری فکر کردم کسی دیگه هست سریع قطع کردم.گفتم من رضام دختر خاله.تو قبرم دارم خفه میشم.گفت بی شعور با مرده شوخی نکن و قطع کرد.دیگه هم هرچی زنگ زدم جواب نمیداد.ولی خیلی خوشحال بودم، اول از اینکه مچ دخترخاله رو گرفتم دوم اینکه الان دیگه یه مبایل داشتم.لامصب شماره دو سه تا رو هم بیشتر از حفظ نبودم.به هرکدوم زنگ می زدم که جواب نمیدادن .حقم داشتن تو خاکسپاری کی حواسش به مبایلشه ،البته غیر از دختر خاله.ورداشتم چندتا از شمارهها تو گوشی رو امتحان کردم که هر کدوم به این حساب که دارم سر به سرشون میزارم یه چیز میگفتن.یکی میگفت خوب حالا رفتی جهنم یا بهشت.یکی میگفت کارت شارژت رو کجا می خری ؟یکی میگفت شماره من رو بده به یکی از این حوری ها.یکیشون یه حرفی زد که شگفت زدم کرد.گفت خجالت بکش حمید، هرچی باشه رضا رفیقمون بود.بزار کفنش خشک بشه.گفتم کدوم حمید؟گفت خفه شو.صدا محسن رو شناختم.گفتم محسن تویی ؟بابا جان رضام با هم رفتیم لب رودخونه شما کباب میکردین من مواظب بودم سگ گوشتارو نخوره اونوقت رفتم شنا .آب من رو برد،سگ گوشتا رو خورد.یه کم مکث کرد،خیلی خوشحال شدم.فکر کردم باور کرد.یهو گفت سگ.گفتم آره سگ یادت اومد.گفت خودت سگس.دیگه به من زنگ نزن و قطع کرد.ولی نفهمیدم کدوم حمید رو میگفت.ولی هیچکدوم از حمیدا آدم نبودن.اصلا باورم نمیشد.آخه حمیدم آدم بود.میگن میوه رسیده نصیب شغال میشه،پر بیراه نمیگن.اعصابم خرد شد مبایل رو کوبیدم به سنگ لعب.تازه فهمیدم چه خبتی کردم.مبایل شکست و دیگه هم درست نشد.هنوز زنده بودم.ولی ناامید.خدا ناامیدتون نکنه.چند ساعتی زنده بودم.تو این چند ساعت یه جورایی انگار روحم سرگردون بود.از اونطرف داستان بگم که دختر خاله گیر داده بود به حمید که چرا سربه سرم گذاشتی و چرا با مرده شوخی میکنی.اصلا تو موقع خاکسپاری کجا بودی؟گفت بابا جان من خودم رضا رو تو قبر گذاشتم.تازه فهمیدم کدوم حمید بود.البته اینا رو روح سرگردان دم آخر کشف کرد...خلاصه بعد سبک سنگین کردن حمید و دخترخاله فهمیدن که مبایل تو قبر افتاده و اون شخص که زنگ می زد واقعا من بودم.ولی بی معرفتا از ترس اینکه به هیشکی لوشون ندم لب از لب باز نکردن تا من خفه شدم.البته خدا رو به سر شاهد تا حالا آدم فروشی نکردم.اونا بیخودی ترسیدن.
|