شعرناب

تاوان سکوت 14


گفتم سعید آلبوم عکس مامان کجاست...؟
گفت منو و جاسوسی ؟عمرا از دهن من حرف بکشی
گفتم در عوضش چی میخوای؟
گفت من خیلی وقته بازی خریدم ولی کارت گرافیکم پائینه نصب نمیشه
گفتم پررو اونو که پارسال برات عوض کردم
گفت پس نمیدونم البوم عکس مامان کجاست
گفتم سعید داری از داداشت باج میگیری؟
گفت نه داداش دارم تاریخ و جغرافیامو قوی میکنم سعی میکنم از شرایط بدست اومده نهایت استفاده رو بکنم .یادت رفته خودت بهم گفتی تاریخ و جغرافیات باید قوی باشه؟
گفتم حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باور کردی؟باشه سعید بگو کجاست؟
گفت نه داداش تو سابقت تو قول دادن خرابه شرمنده اول کارت گرافیک بعد آدرس...
گفتم نه اول آدرس بعد نصف پولش و بعد از گرفتن آلبوم نصف بقیش
گفت باشه... مامان آلبومشو زیر لباساش تو کمدش میزاره
گفتم کارت گرافیک بی کارت گرافیک تو که نباید از داداشت باج بگیری...
داد زد مامان ...
گفتم داداش سعید شوخی کردمتو چرا زود جوش میاری عصری برات میخرم
گفت نه الان پولشوبده
به زور بیست تومن بهش دادم ولی ول کن نبود همش داشت نگام میکرد
گفتم باشه بعد از نهار باهام بیا کشیک بده مامان نیاد منو ببینه تا منم برم سراغ آلبومش بعد بقیشو بهت میدم
نهارو که خوردیم با سعید رفتیم سراغ کمد لباسی.سعید وایساده بود جلوی آشپزخونه قرار شده هر وقت مامان میاد بگه هوا ابریه و هر وقت تو آشپزخونست بگه هوا آفتابیه
رفتم تو اتاق خواب کمدش قفل بودیه دفعه سعید داد زد هوا ابریه اومدم بیرون اتاق دیدم داره میخنده
گفتم مرض چرا الکی داد میزنی؟
گفت میخواستم امتحان کنم
گفتم سعید به جان خودم اگه یه بار دیگه الکی زر بزنی از پول خبری نیس
گفت باشه ببخشید دیگه الکی داد نمیزنم...حله داداش برو
کلیدا رو زیر فرش کنار کمد پیدا کردم آلبومو ورداشتم ونگاش کردم. ناخداگاه عکسای قدیمی رو که دیدم گریم گرفت.بعد از چند صفحه بالاخره یه عکس دسته جمعی که آرزو توش بود پیدا کردم. بعد از سه سال داشتم عکسشو میدیدم.اشکم اومد رو گونم.آهی کشیدم و از اتاق خواب رفتم تو اتاق خودم.
نگاه عکسش کردم گفتم دلم خیلی برات تنگ شده.
گفتم خدایا من چرا باید این قد زجر ببینم.انصافتو شکر من که ادم بدی برات نبودم.عکسو که نگاه کردم عطشم برا دیدنش بیشتر شد.تو اتاق راه میرفتمو و با خودم حرف میزدم.
یه بار به عکسش یه بار به شمارش نگاه میکردم چند بار خواستم بهش زنگ بزنم ولی نتونستم. از واکنشش میترسیدم.
لباسامو اتو کردم و خودمو مرتب کردم. دائم به مادرم سر میزدم و میگفتم بریم.
اونم میگفت سامان الان ظهره بذار ساعت 6 و 7 میریم.
گفتم دیره.
گفت برو بخواب بیدارت میکنم..
ولی مادرم نمیدونست من سه ساله خواب ندارم.
خاطراتشو هزار بار مرور کردم.
رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم و با اون تو رویاهام حرف میزدم.
صدای زنگ گوشی منو از این رویاها جدا کرد.
شماره آرزو افتاده بود رو گوشی.
آرزو زنگ زده بود.
گوشی رو ورداشتم گفتم الو...


2