شعرناب

گنجشک


روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از
خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می اید ، من تنها گوشی هستم
كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد و سر
انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب
به سخن گشود \\" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست .\\"
گنجشك گفت \\" لانه كوچكی داشتم، ارامگاه خستگی هایم بود و
سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می
خواستی از لانه محقرم ؟ كجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست.
سكوتی در عرش طنین انداز شد .
فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت \\" ماری در راه
لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمین
مار پر گشودی . گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت \\" و چه بسیار بلاها كه
به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشك در دیدگان
گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را
پر كرد....


0