بزرگداشت پير خرابات ، حضرت عشق ......... سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت آتشی بوددر این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطهی دوریِ دلبر بگداخت جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت خرقهی زُهد مرا آب خرابات ببرد خانهی عقل مرا آتش میخانه بسوخت چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت ماجرا کم کن و بازآ! که مرا مَردُمِ چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی! که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
|