تاوان سکوت 10 تلفن که قطع شد با صدای بلند گریه میکردم و و با مشت به در و دیوار میزدم... این قدر گریه کردم که خوابم برد.... با صدای مادرم از خواب بیدار شدم... گفت چته سامان چرا این قد پریشونی ...؟خواب دیدی؟ گفتم کاش خواب بود... گفت فکر کنم زده به سرت... گفتم نه احمق بودم... هستم... گفت حالت خوبه سامان ..؟ گفتم نه و گریم گرفت... گفت چته سامان چی شده..؟ جاییت درد میکنه....؟ گفتم آره و رفتم تو اتاق درو رو خودم بستم... در زد و درو باز نکردم و گفتم خوابم میاد و رفت یه قرص برام آورد و رفت.... نمیدونستم چیکار کنم تا صبح به عکس آرزو نگاه کردم و گریه کردم... خاطراتمون بیشتر آزارم میدادتصمیم گرفتم آرزو رو فراموش کنم.... آخه اون ازدواج کرده بود و منم آدم خائنی نبودم که بخوام به اون و عهد ازدواجش خیانت کنم.. عکساشو پاره پاره کردم هر ردی از آرزو تو خونه بود پاک کردم... ولی باز تا مادرم اسمشو می آورد بی اختیار گریه میکردم.... تا چند وقت نتونستم با کسی حرف بزنم... هرکی هم منو میدید میگفت جفتش نیست دیگه شلوغ نمیکنه... اون یکی میگفت دیگه بزرگ شده... شلوغیاشون مال بچگیشون بود... هر وقت آرزو میومد خونه پدرش از خونه میرفتم بیرون تا صداشو نشنوم.. کامل گوشه گیر شده بودم... تا شب تولدم از تو مبایل پدرش راس ساعت 1201 دقیقه یه پیام تبریک برام اومد... نوشته بود سامان جان تولدت مبارک... شاخ در آوردم گفتم بابای آرزو از کجا میدونه تولد منه...؟ از مادرم پرس و جو کردم و اونم گفت کار آرزو بوده... کارای آرزو داشت دیونم میکرد ولی من تحمل روبه رو شدن با آرزو رو نداشتم... فکر نمیکردم که اینقدر احساسی باشم... تا اینکه آرزو بچه دار شد و اسم بچشو گذاشته بود سامان... به مادرم گفته بود این قد داداش سامانو دوست دارم که اسم بچمو گذاشتم سامان... یه روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم اومدم تو حیاط داد زدم مادر گشنمه.. کسی جوابمو نداد... داد زدم چرا هیشکی جواب نمیده... من از دست شما به سازمان ملل شکایت میکنم... شما اصلا حقوق بشرو تو این خونه رعایت نمیکنید... یه دفعه یه صدای بغض آلودی از اون ور دیوار گفت سلام سامانم.صبح بخیر عزیزم... تو دیگه سامان خودمی .. کسی نمیتونه تو رو از من بگیره... تو دیگه بی معرفت نباش... حداقل عکسامو پاره نکن... از من فرار نکن... خودتو از من قایم نکن... تو دیگه منو تنها نذار ... سامان من مامانی تو که پیشم میمونی... نکنه تو هم زبون نفهم بشی... گریه کرد و رفت تو اتاقش ... اون با بچش حرف میزد منم گریه میکردم.... از خونه رفتم بیرون... تو پارک نشستم.... به یه نقطه خیره شده بودم و تو افکارم غرق بودم.... نفهمیدم کی ظهر شد با صدای ناز یه بچه رشته افکارم پاره شد که میگفت عمو عمو.... میای منو بغل کنی... منم اونو بغل کردم و گریه کردم .... مادرش از راه رسید گفت ببخشید بچه است شما رو هم اذیت کرد منم سرمو تکون دادم و بچه رو بهش دادم... شکل دیوونه ها شده بودم... میرفتم فوتبال وسط بازی هنگ میکردم .... همه میگفتن این زده به سرش... معلومع چته سامان... چرا بازی رو بهم میزنی اصلا برو بیرون با این بازی کردنت... منم میگفتم آره من اصلا بازی بلد نیستم.... باختم... اونا میگفتن دیوونه... روانی .. معتاد.... ولی هیشکی نگفت عاشق... آخه این یک کلمه به تریپ من نمی خورد.... با اصرار مادرم رفتن به مرکز مشاوره... اونجا هر کاری کردن که حرف بزنم چیزی نگفتم فقط بهشون نگاه میکردم و اشکم در میومد... این قدر آدم غدی بودم که حرفامو به هیشکی نمیزدم فقط دوست داشتم گریه کنم.... بعضی وقتا تو کتاب خونه میرفتم و کتاب جک میخوندم ولی گریه میکردم... سرگرمیم شده بود پیاده روی و نگاه کردن به راه رفتن زوج ها... چند جلسه ای که مشاوره رفتم به پیشنهاد مشاور قرار شد برا من زن بگیرن... ولی من هر وقت اسم زن گرفتن میومد از خونه فرار میکردم... بالاخره مجبور شدن بیخیال زن گرفتن من بشن... برای آخرین بار که رفتم مشاوره دکتره برگشت بهم گفت چته سامان عذاب وجدان داری؟ گفتم نه خر بودم تازه فهمیدم... رفتم جلوی میزش بهش گفتم دکی جان من هیچیم نیست فقط دارم فکر میکنم... گفت سامان سه ساله داری فکر میکنی.... گفتم آره دکی ولی به نتیجه نمیرسم.... من شما و حرفاتونو دوست دارم ولی باید خودم با خودم کنار بیام.... گفت به عنوان پیشنهاد از من قبول کن و برو کتاب های مربوط به روانشناسی رو بخون... گفتم چشم و دکترو بوسیدم و اومدم بیرون... از دکتر کتاب رابینز به عنوان رازهای موفقیت رو گرفتم و خوندم... خوشم اومد... چندین و چند کتاب خوندم و رفتم تمام کتاب های درسی روانشناسی عمومی رو خوندم.... کمی آروم تر شده بودم... ولی هنوزم یادم نرفته بود.... تو کتابخونه نشسته بودم که مادرم تلفن زد سامان کجایی مادر خودتو برسون خونه... داشت گریه میکرد... با عجله خودمو رسوندم خونه.... وای.....نه....
|