شعرناب

تاوان سکوت 7


روزها میگذشت و کم کم سربه سر هم گذاشتن ما دوتا کمتر شده بود بیشتر گرفتار درس و مدرسه بودیم....
ولی اگه همدیگرو میدیدیم از خجالت هم در میومدیم.....
بعضی شبا به آرزو فکر میکردم و به کارایی که با هم انجام میدادیم...
بغضم میگرفت و با ناراحتی میخوابیدم....
ولی از فکر اذیت کردنش بیرون نمیرفتم....
تا اینکه برای آرزو خواستگار پیدا شد....
منم کلی خوشحال شدم...
همش به مادرم میگفتم کدوم خریه میخواد این وحشی رو بگیره....
خدا بهش رحم کنه....
مادرم میگفت خجالت بکش سامان جنازشو هم به تو نمیدن...
منم میگفتم اصلا فکر اینکه بخوام با اون زندگی کنم زجر آوره...
چه برسه به خودش....
شنیدم آرزو با هر بهونه ای که شده خواستگاراشو رد میکنه....
انصافا زیاد خواستگار داشت...
یه روز که تو کوچه دیدمش بهش گفتم شنیدم میان خواستگاریت ولی تا میبیننت فرار میکنن ...
گفت نه سامان بهشون میگم بغل دست ما یه حیوونه به اسم سامان شاید گازتون بگیره فرار میکنن...
گفتم نترس ترشیده نمیشی..
بالاخره یه مغز خر خورده ای که از جونش سیر شده میاد میگیرتت... ما هم از شرت راحت میشیم...
گفت یعنی دیوونه تر از تو هم مگه هست ...
اون روز منظورش رو نفهمیدم....
ولی بعدها بهم گفت منظورش چی بوده...
بعد یکی دو سال بالاخره آقا رضا که مهندس بود و خوش قیافه هیچ عیبی هم نمیشد روش گذاشت اومد خواستگاری آرزو ...
روز اول خواستگاری دو خانواده با هم آشنا شدن...
وقرار شد من و عموی آرزو بریم تحقیق....
فرداش که قرار بود با عموی آرزو بریم تحقیق آرزو اومد محترمانه سلام کرد...
داشتم شاخ در می آوردم....
گفتم آرزو حالت خوبه...
خودتی...
داری به من سلام میکنی...
فکر کنم تب داری یا لحظات آخر عمرته...
گفت بس کن سامان حالم خوب نیس...
گفتم خودم فهمیدم وگرنه تو این قد عقل نداشتی که سلام کنی...
دوباره رفت شلنگ آب رو ورداشت گفت سامان انگار تنت میخواره ..
گفتم باشه بگو....
چی میگی...
گفت میشه یه کاری برام بکنی...
گفتم پررو نشو همون که جواب سلامتو دادم کلیه...
گفت خواهش میکنم...
داشتم شاخ در می آوردم...
گفتم خودتی آرزو...
یعنی این مهندس این قدر رو تو تاثیر گذاشته...
خدا رو شکر...
گفت سامان بس کن تو رو خدا...
خیلی تو خودش بود... گفتم فقط این یه بار به حرفت گوش میدم اونم چون درست سلام کردی...
گفت میشه یه کاری کنی این مهندسه دست از سرم برداره من هرچی گفتم اون گفت باشه زورم نرسید ردش کنم...
برو از من بد بگو ..شاید تونستی ردش کنی...
گفتم نمیخواد من بگم خودش میفهمه...
داد زد سامان ...بس کن...
گفتم هار نشو باشه..
حالا چرا اون که خیلی آدم خوبیه...
گفت به تو ربطی نداره...
گفتم عاشق شدی کلک...
گفت آره روانی ...
این کارو برام میکنی....
گفتم اگه بگی عاشق کی شدی آره ..
گفت عاشق یه بیشعور نفهم عوضی شدم...
گفتم یکی مثل تو بایدم عاشق یه همچین فردی باشه چون مشخصات که گفتی عینا تو خودتم هست...
گفت ببینم چیکار میکنی...
وقتی رفتم تحقیق در مورد رضا همه ازش تعریف میکردن...
هیچ نقطه کوری تو زندگیش نبود...
منم دلم نیومد همچین کسی رو آرزو از دست بده...
هیچی بهش نگفتم...
فقط واقعیت ماجرا رو بهش گفتم و از آرزو کلی تعریف کردم...
وقتی برگشتم رفتم دم در خونه آرزو...
در زدم اومد دم در...
گفت شیری یا روباه ..
گفتم بهش کلی دروغ گفتم...
گفت خوب چی گفتی و اون چی گفت...
گفتم بهش گفتم تو تیک عصبی داری و وقتی عصبانی میشی شبیه گربه چنگ میزنی و موهاتو میکنی و ...
گفت عوضی من این جوریم...
گفتم بدتری ولی من کلی بهش گفتم...
گفتم رضا هم تو خودش بود چیزی نگفت...
گفت برو بخواب دستت درد نکنه...
گفتم چی ؟
الان چی گفتی...
گفت هیچی برو بتمرگ...
گفتم آهان حالا درس شد...
درو بست و رفت.....


1