غـــروب و حسِ دلتنگی...( از نگاره های بارانی دختر باران ) *خـــــــــدایـــــــــــا* باز دمِ غروب هست و آفتاب چشم بسته و دست شسته از نوازشِ گونه های یخ زده ی دخترک دشت ؛ باز غــروب است و حسِ دلتنگی نمِ اشک بویِ دلواپسی بوی خاکِ خیس از اشکِ احساس مهـــربانم ؛ انگار غروب که می شود چو خورشید دلم برای تو تنــــــگ می شــــــود ، بــــــا آنكـــــــه می دانـــــم همـــــه جــــــــایی ، امــــــا بــــــه آسمـــــــان خیره می شوم، تا برای خواب ناز آفتاب ببافم گیسوی طلایی اش را. اماز خود می پرسم چــــــرا قبل رفتن بافه هایم را شانه نزد غـــروب که می شود حس تعلق رهایم می کند روسریم را باد می برد پای آخرین شاخه ی همان بید مجنونی که دلتنگی هایم را آویخته ای بر آن . حال امشب از رقص گیسویم ؛ ستاره ها نقش عشق خواهند کشید بر بومِ سپید مهتاب امشب آسمان میهمانی دارد........ یه دل زخمی..............با بغض دلتنگی تصویری از غروب آفتاب در زمستانی ترین احساس زمین در روستای کوهستانی فیلبند آمل « به قلم بارونی : زِلفِشِــه ---- دختر بارووووون , در سکوت بهت انگیز غروب و دلتنگی برای خدای مهـربان »
|