تاوان سکوت 6 آرزو که رفت منم پشت سرش راه افتادم و رفتم ولی یواش یواش میرفتم که بهش نرسم تو راه یه کم تو خودم بودم ... یه ذره عذاب وجدان گرفته بودم .... به خودم میگفتم کاش زیاده روی نکرده بودم... ولی دوباره میگفتم حقش بود دختره پررو... تو خودم بودم صدای کمک یه دخترو شنیدم که کمک میخواست ... ولی توجه نکردم... جلوتر رفتم دیدم آرزو با سه تا پسر داره حرف میزنه تا منو دید رو کرد به یکی از اونا و گفت چطوری مجید .. چند وقته سراغ ما نمیای... تحویل نمیگیری... منم تا دیدمشون یه تف انداختم و پیچیدم تو کوچه... هنوز زیاد دور نشده بودم که صدای آرزو رو میشنیدم که فحش میداد و با اونا درگیر شده بود... با خودم گفتم تو کوچست بذار یه کم اذیت بشه.. که گفت سامان لعنتی نمیخوای کمک کنی .. عوضی ببین این کثافتا چیکار میکنن.. یه دفعه دادش در اومد و جیغ زد ... نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه رفتم طرفشون... یادم نمیاد ولی فقط میدونم دست آرزو رو گرفتم و از بین اونا آوردمش بیرون... وقتی چشامو باز کردم دیدم آرزو بالای سرم تو بیمارستان وایساده... تا دید من چشامو باز کردم... یه نیش خند زد و اشکاشو پاک کرد و گفت مگه این میمیره .... هفت تا جون داره تا هممونو نکشه نمیمیره ... شانس نداریم که.... خواستم بلند شم نتونستم... گفتم چی شده که مادرم و سعید اومدن داخل... تا مادرم منو بغل کرد و قربون صدقم رفت آرزو رفته بود بیرون... از سعید پرسیدم چی شده... گفت دیروز به خاطر آرزو با چند نفر ولگرد دعوات شده بود اونا هم با چاقو زدنت و تو بیهوش شده بودی آرزو هم آوردت بیمارستان ... خودشم تا صبح کنارت بود مامان هرکاری کرد آرزو بره خونشون قبول نکرد... پرستارا میگفتن تا صبح نخوابیده و همش گریه میکرده ... الانم داشت میرفت میخندید ولی اشک تو چشاش بود... فکر کنم زیاد بی خوابی کشیده بود زده به سرش.... گفتم بسه سعید.....چرت نگو... دو روز تو بیمارستان بودم بعد منو ترخیص کردن... از بغل چاقو خورده بودم سرم رو هم شکسته بودن.... به زور راه میرفتم... تو حیاط نشسته بودم که آرزو اومد داخل با یک جعبه سیرینی.... تا منودید گفت چطوری چلاق ...حال کردی چطور رسوندمت بیمارستان و نجاتت دادم.... فرشته نجاتتو خوب نگاه کن.... گفتم روانی کنار اون پسرا چیکار میکردی...؟ گفت به خاطر تو احمق بود دیگه میخواستم لج تو رو دربیارم چه میدونستم اون عوضیا وحشین... گفتم تو... که حرفامو قطع کرد و گفت سامان ادامه بدی دیگه باهات حرف نمیزنم. گفتم بهتر.. گفت تو الان سرت ضربه خورده نمیدونی چی میگی.. اومد کنارم نشست... گفتم شنیدم تا صبح کنارم بودی و برام گریه میکردی... گفت روانی برای خودم گریه میکردم که با مردن تو باید یه عمر حرفای مردمو تحمل میکردم... گفتم حالا نمیخوای واسه من گریه کنی... گفت تو سرت ضربه خورده نمیفهمی چی میگی... گفتم پس اومدی منت کشی... حالا چی واسه منت کشی اوردی..؟ بلند شد و گفت من منت تو رو بکشم عمرا... جعبه شیرینی ورداشت و رفت..... گفتم امشب کمتر واسه من گریه کن من خوبم... برگشت و شلنگ ابو گرفت رو من و گفت فکر کنم هنوز خوابی من عمرا واسه تو گریه کنم.... اگه روز مرگت هم گریه کنم از خوشحالی گریه میکنم.... برگشت ورفت....
|