سرنوشت غروبی دیگر و باز هم تنهایی و هزار فکر و خیال . نشسته ام کنار پنجره و به تماشای آنچه که از آسمان می بارد فکر میکنم اندکی میگذرد . چشمانم را می بندم و در رویایی تلخ غرق می شوم . چند ثانیه بیشتر نمی گذرد که شاهراه عاشقی ، هم آواز آسمان ، تن به بارش نداشته هایش می دهد . پهنه ی این کویر سرما زده را چشمه ی آبی فرا می گیرد . آنچنان می جوشد از دلم ، گویی که سال ها به اجبار تن به اسارت داده است . لبانم باز نمی شوند . تلاطم حاصل از رهایی این چشمه ی خروشان هم سکوتش را نمی شکند سال ها پیش ، قاصدکی لبانش را بوسید و بشارت داد که شه زاده ی آرزوهایت در راه است . اندکی دیگر میرسد . برخیز که فرصت تنگ است . باورش سخت بود اما عطر تنت ، سوار بر بال های نسیم خبر از صداقت این پیامبر نوظهور می داد . پیله ها شکافتند و من ، همراه با شاپرک های عاشق ، به پیشواز مهتاب شب های خیالم رفتم . می اندیشیدم بازگشته و این بار شهرزاد یلدای من خواهد شد اما نه ... کاش خدا می دانست آدمی با خیال نفس می کشد . کاش می دانست که او هم یک رویاست برای دل های ساده ای که امید به دیدارش دارند . کاش می دانست خانه ای که آباد است را ویران کردن چه دردی دارد نمی دانم چرا همه ی تلخی این جام نصیب من می شود به هر حال مهتاب خانه ای دیگر شد . راه سوا بود و من نمی دانستم که بر سر دوراهی انتخاب او ایستاده ام آری نمی دانستم که خیال او نیز همبستر رویای دیگری شده . به اینجا که می رسم، پلک می گشایم تا فارغ از هرچه رویاست باز هم شاهد هنرنمایی چشمان آسمان باشم ...
|