داستان \"سفره عید \" آخرین دقایق سال بود . دیگه صدای همهمه توی خیابونای شهر بگوش نمی رسید . در عوض توی خونه بابابزرگ و مامان بزرگ ، هرکی سرش به کاری مشغول بود . یه خانواده پر جنب و جوش توی طبقه پنجم آپارتمان . بچه ها بدنبال هم می دویدن ؛ دخترا و عروس ها مشغول پچ پچ توی آشپزخونه بودن . مامان بزرگ در حالی که چادر گلدارش رو به دور کمر بسته بود ؛ یه ریز توی خونه می چرخید و مشغول چیدن سفره هفت سین به سلیقه خودش بود . بابا بزرگ در حالی که پسرا و دادمادش رو دور خودش جمع کرده بود ، مشغول تعریف کردن خاطراتش بود و هر چند دقیقه یه بار همه با هم می خندیدن . -به جای این همه حرف زدن پاشو اون لباساتو عوض کن . الآن تحویل سال میشه دیگه (صدای مامان بزرگ) -باشه بابا . . . هنوز نیم ساعت دیگه مونده . شاپور در حالی که کنار سفره هفت سین ایستاده بود گفت : مامان بزرگ پس ماهی کو ؟ بابا بزرگ در حالی که خنده اش رو قطع کرد رو به شاپور گفت : آخ دیدی یادم رفت . آقا جون نگران نباش ؛ خودم الان می رم یکی می خرم و سریع بر می گردم . -نه قربونت برم . . . اشکالی نداره . . . ماهی که « سین» نداره -چی چی رو اشکال نداره . . . پاشو پسرم . . . لباساتو عوض کن تا من سوئیچ ماشین آقاجونو واست بگیرم . . . رانندگی باهاشو که بلدی ؟ شاپور درحالی که از درب خونه خارج می شد ؛ به سمت آسانسور رفت . -لعنت به این شانس ؛ بازم این آسانسور خرابه . -آره همیشه خرابه . . . با شرکت خدماتش تماس گرفتم . گفتن بعد از تعطیلات میان . . . پول می گیرن ولی کار نمیکنن . . . (صدای سرایدار درحال نظافت) -حالا من باید ۵ طبقه برم و بر گردم (در حالی که با اخم به سمت راه پله می رفت) . -راسی به آقاجونت بگو عیدی ماهم یادش نره . . . مواظب پله ها باش . . . تازه اونا رو شستم . شاپور ماشین رو از پارکینگ بیرون آورده و به سمت بازار به راه افتاد . خیابونا خلوت بود . چند ساعت پیش تمام مغازه ها باز بودن و مردم در حال خرید ؛ اما حالا به جز چند رفتگر با لباس های نارنجی ؛ دیگه چیزی به چشم نمی خوره . شاپور در حالی که تمام گوشه و کنار خیابون رو زیر نظر داشت ، متوجه شد که به چراغ قرمز رسیده و توقف کرد . - هموطنان عزیز تنها ۲۰ دقیقه تا لحظه تحویل سال باقی مانده . شاپور درحالی که مشغول خاموش کردن رادیوی ماشین بود صدای کوبیدن به شیشه ماشین رو شنید . -آقا دستمال کاغذی نمی خواین ؟ بخدا از این ارزون تر گیرتون نمیاد . شاپور با بی اعتنایی به راه خودش ادامه داد بدون این که التماس های دو بچه توجهی کنه . اون نمی خواست یه دقیقه رو از دست بده . در حالی که از دو بچه فاصله گرفت ؛ ناگهان یه مغازه توی خیابون اصلی نظرشو به خودش جلب کرد . دیدن آکواریوم توی پیاده رو ، لبخند رو لب شاپور داد . به سمت مغازه رفت . فروشنده زنی میان سال که خودشو سرگرم تماشای تلویزیون کرده بود . شاپور ماشین رو پارک کرده و به سمت آکواریوم رفت . ولی فقط یک ماهی رو در حال شنا کردن دید . با عجله وارد مغازه شد . -خانم میشه لطف کنید و این ماهی رو بمن بفروشین -بله بفرمایید ، قابلتون رو نداره . میشه ۳ هزار تومن . توی تنگ شیشه ای می خوای یا توی کیسه نایلونی ؟ شاپور دستش رو توی جیبش کرده ولی متوجه شد فقط ۲ هزار تومان همراهش آورده . با دقت همه جیب های خودشو خالی کرد ؛ ولی چیزی پیدا نشد . -خانوم ، ببخشید ، من همش این مقدار پولو همراه دارم . -نمی شه شرمنده ، پولت کافی نیس ، این آخریشونه . . . از صبح تا حالا ۲۰ تا فروختم . -توروخدا خانم ، من این ماهی رو واسه سفره هفت سین بابابزرگم می خوام . -من که نگفتم واسه کی می خوایش ! قیمتش همینه ، واسه چی اینقد چک و چونه می زنی بچه ؟ من که اینو از رودخونه نگرفتم . توی همین لحظه ، صدای آژیر از بیرون ، به گوش رسید . به سمت ماشین رفت و دید از شانس بد ، مأمور کلانتری از ماشین گشت پیاده شده و به سمت ماشین شاپور در حال حرکته . -آقا پسر ماشین شماست ؟ -بله سرکار ( شاپور در حالی که با کمی ترس توی صورت مأمور خیره شده بود ) . -اولاً سرکار نه و جناب سروان ، ثانیاً رانندش کجاس ؟ اینجا محل پارک ممنوعه . شاپور یدفعه رنگش سفید شد و زبونش بند اومد . مأمور که متوجه شده بود به سمت ماشین گشت رفته ؛ به سربازی که تازه از ماشین پیاده شده بود اشاره کرد و بهش گفت که مدارکشو برام بیار تو ماشین . سرباز با لبخند به شاپور : گواهی نامه ، کارت ماشین و بیمه . شاپور به سمت ماشین رفته و مدارک رو تحویل سرباز داد . -پس گواهی نامت کو ؟ شاپور به سمت ماشین گشت رفته و بریده بریده به مأمور : -جناب سروان باور کنید جاگذاشتم . عجله کردم . قول میدم دیگه همیشه همراه خودم بیارمش . -باشه نمی خواد قسم بخوری . شانس آوردی افسر راهنمایی و رانندگی نیستم و گرنه شب عیدی ماشین رو می خوابوندم پارکینگ . -ممنونم جناب سروان ؛ چشم ؛ هر چی شما بگین ؛ سال نوتون مبارک . -برو بچه سال نو چیه . . . تو هم دلت خوشه ( با یه نیشخند تلخ ) . با این که شاپور احساس خوشحالی می کرد ؛ ولی یادش اومد که هنوز اون ماهی قرمز رو به چنگ نیاورده . از جایی که خاطر جمع بود که با اون پول کم نمی تونه ماهی رو بخره ، با یک احساس شکست به سمت ماشین رفت . وقتی که می خواست سوار ماشین بشه ، متوجه صدای بچه های دست فروش شـد . بچـه ها کـه روی سکوی مغازه نشسته بودند با خـوشحـالی به همـدیگه پـول هـدیه می دادند و می خندیدند . شاپور بی اختیار به سمت اونا رفت و دست توی جیب خودش کرده و همه پولشو به بچه ها داد . -عمو چند بسته دستمال می خوای ؟ -هیچی . . . اینم عیدی من به شما . شاپور با خوشحالی به سمت ماشین رفته که متوجه صدای زن فروشنده شد . -آقا پسر ؛ بیا ماهی رو ببر . مگه نمی خواسی ؟ -شرمنده حاج خانوم ؛ دیگه پولی ندارم که بخوام باهاش چیزی بخرم . -حالا کی ازت پول خواست ؟ فکر کن بهت عیدی دادم . شاپور دوان دوان به سمت مغازه رفت و ماهی قرمز رو از دست زن گرفت . -ترسیدم توی تنگ شیشه ای بذارم ، چون دیدم کسی همراهت نیس ، بیفته و بشکنه . واسه همین توی پاکت پلاستیکی گذاشتم . - خیلی هم عالیه . دستتون درد نکنه حاج خانوم عیدتون مبارک . -عیدتو هم مبارک پسرم . پسرک که انگار ۲ بال برای پرواز بهش داده بودند ، خودشو سریع به آپارتمان بابابزرگ رسوند . سرایدار همچنان مشغول شستن راهرو و کف زمین بود . شاپور اینبار هم مجبور شد که از راه پله استفاده کنه ولی این دفعه با برداشتن اولین قدم ، پاهاش لیز خورده و تعادلشو از دست داد . تا اومد بخودش بجنبه دید که بله زمین خورده و پلاستیک ماهی پاره شده . توی یه چشم به هم زدن ، ماهی رو توی دستاش گرفته و به سرعت خودشو به درب خونه بابا بزگ رسوند . به محض باز شدن ، به سمت آشپزخونه دوید و ماهی قرمز نیمه جون رو توی یه لیوان انداخت . شاپور در حالی که نفس نفس می زد با لبخندی بر لب و لیوانی که توی دست داشت به سمت خانوادش رفت . -چی شده شاپور ؟ مادر جون چقد دیر کردی ، نگرانت شدیم ، چرا لباسات خیسه ؟ بابا بزرگ با زحمت از سرجاش بلند شده و در حالی که از توی شاهنامه پول عیدی رو در میاورد گفت : سال نو مبارک پسرم . -سال نو ؟ مگه سال تحویل شده ؟ -بله تقریباً ده دقیقه پیش بود . حالا عیبی نداره ؛ برو لباساتو عوض کن و برگرد تا برات از داستان های شاهنامه بخونم . . . توی مدرسه که چیزی بهتون یاد نمیدن . شاپور به لیوان توی دستش نگاه کرد و نگاهی به سفره هفت سین . - سال نوی همه شما مبارک . پایان فرشید بلنده – اسفند ۱۳۹۱
|