باران به نیمکتی که خانم میانسالی رویش نشسته بود نزدیک شدم. کمی خود را کنار کشید تا پهلویش بنشینم. به کتابهای زیر بغلم نگاه کرد و آه بلندی کشید. به درخت کهن سالی که روبرو بود چشم دوخت. چند لانۀ پرنده بر بالای آن آشیان کرده بودند. چینهای روی پوست درخت، نشان از قدمت آن می داد. گفتم، ببخشید اگر مزاحمتون شدم. ــ نه دخترم، مزاحم نیستی. کتابهای زیر بغلت خاطراتم را زنده کرد. ـــ کتابهای من؟ چطور؟ ــ با مهرداد در دانشگاه آشنا شدم. پس از مدتی که همدیگر را می دیدیم به خواستگاری آمد. خانواده دار بود، خوش هیکل و خوش تیپ بود. دخترهای زیادی آرزوی ازدواج با او را داشتند. به اصطلاح قرار شد تحقیق بکنیم و یک هفته بعد جواب بدهیم. نیازی به تحقیق نبود چون او و خانواده اش را به خوبی می شناختم. برای حفظ ظاهر این قرار را گذاشتیم. دو روز بعد که به دانشگاه رفتم رفتار دوستانم تغییر کرده بود. به جای اینکه تبریک بگویند از من دوری می کردند.سعی می کردند رو در رو قرار نگیرند!. وارد سالن که شدم چشمم به اعلامیه ترحیم مهرداد افتاد!. پاهایم سست شد و دیگر چیزی نفهمیدم... ــ سردم شده بود. باران هم نم نم می بارید. از پیر زن خدا حافظی کردم. هنوز به درخت چشم دوخته بود. نویسنده : اکرم زنگنه
|