شعرناب

می ترسم از مـرگ ؛ فقط بخاطــرِ اشکهای مادرم...( از نگاره های بارون خورده )


به نام خدای همین حوالــی...
تنها رفیق تنهایی هام
تنها مرهم همه دردام
**************
دلم گرفته ای خدا
منم , آهوی تنها
تو این برزخ , تو این ذنیا
که گرگ و گله بودنش تو ذات آدمهاست خیلی مردی میخواد که گله ی آهوی دل خودت باشی
آره ... همه حرفم اینه
یه وقتایی که دلت گرفته , یه وقتایی که بغض داری , یه وقتایی که یه مشت حرف هم آرومت نمیکنه , یه وقتایی که تلخی دردکشیدن رو نمیخوای به هر لذت زودگذر این دنیا بدی اونوقت مرگ برات میشه شیرین تر از عسل
و حس دلتنگی برای خدا و اونی که زودتر از تو رفته تو آغوش امنش تمام وجودتو پر می کنه
لحظه لحظه ها رو می شماری تا مرگ لنگان لنگان از راه برسه و دستای کوچیک تو رو بگیره تو دستاش و همپاش قدم برداری تو جاده ی امن خدا
اونجا که نه دردی باشه و نه رنجی نه تبی باشه و نه سوزی
فقط تو باشی و خدا لای این ابرا ...
راستی مرگ هم ترس داره...؟!
.
.
.
.
.
.
.
یادمه یه بار خدا که اینو ازم پرسیده بود , گفتم : آره بعد از تو از مرگ می ترسم با تموم حسِ نابِ شیرینش
آره می ترسم
.
.
.
.
.
می ترسم فقط بخاطر اشکهای مادرم.....
ــــــــــــــــــــــ
به قلم بارونیم : زِلفِشِــه --- در تابستانی ترین فصل رخوت و درد ---


1