تاوان سکوت 3 میدونستم که آرزو به هر ترتیبی شده جبران میکنه........ از اون روز به بعد کاملا حواصم جمع بود پیشش سوتی ندم......... تا اینکه یه روز پدرش مریض شده بود و ما بردیمش بیمارستان اتفاق خاصی نیوفتاده بود فقط کمی کسالت داشت که دکترا برا اینکه مطمئن بشن حالش خوب خوب میشه گفتن باید شب بمونه. ساعت 3 هممونو از بخش انداختن بیرون ولی مادر ارزو کنار شوهرش موند منم با ارزو اومدم که بریم خونه.. تو تاکسی که نشسته بودم همش غر میزد و گریه میکرد .... راننده پرسید چیزی شده ؟ منم گفتم بچه است دیگه یا شیر میخواد ..یا خودشو خراب کرده باید پوشکشو عوض کنیم....... یه دفعه با کیفش زد تو صورتم و گفت عوضی الان موقع شوخی کردنه دارم دق میکنم.... من گفتم خدا رو شکر.... یه دفعه به راننده گفت اقا نگه دارین من پیاده میشم ..بی زحمت این عوضیو ببرین باغ وحش تحویل بدین..... راننده مونده بود چیکار کنه...منم گفتم اقا نگه دار فکر کنم خیلی گشنشه باید برم براش پستونک بخرم... یه نگاه غضب الود بهم کرد و پیاده شد منم دنبالش پیاده شدم ... گفتم درسته بچه ای ولی اندازه گاو هیکلته بیا کرایتو حساب کن ....... خواست برگرده خودم کرایه رو حساب کردم ........ ولی دوتا فحش ابدار بهم داد... هر کاری کردم گریش بند نیومد یهویی از دهنم پرید میخوای بریم تو بیمارستان باباتو ببینیم...... گفت سامان خر الان وقت ملاقات تمومه... گفتم شرط میبیندیم..... هر کی رفت تو بیمارستان و تونست باباتو ببینه اون یکی تا دو روز نوکریشو کنه........ قبول.........؟ نگام کرد گفت .......باشه. تو راه رسیدن تا بیمارستان هر کدوم هزار نقشه واسه رفتن تو بیمارستان کشیده بودیم........... من که دیدم اگه آرزو نقشه هاشو شروع کنه احتمال لو رفته ماجرا زیاده....... زود دستمو گذاشتم رو خشتکم و رفتم دم در دژبانی گفتم تو رو خدا یه دستشویی بهم نشون بدید دارم میترکم ... یارو تا دید اوضاع خرابه گفت داخل نریا برو گوشه حیاط و زود بیا........ منم اروم رفتم سمت دستشویی ... نمیدونم ارزو چی به یارو گفت ولی هر کاری کرد نذاشت بیاد تو من هم یواش از فرصت استفاده کردم رفتم تو بخش و برا آرزو دست تکون دادم رفتم...... معلوم بود کفرش دراومده.. داشت منو با انگشت به نگهبان نشون میداد و یه چیزایی میگفت...... منم رفتم تو بخش هر کی میپرسید چیکاره ای میگفتم همراه مریضم..... تا اینکه بالاخره رفتم داخل اتاق پدر ارزو ........ مادرش تا منو دید تعجب کرد گفت اینجا چیکار میکنی سامان؟ ارزو کو؟ گفتم ارزو دم دره داره التماس میکنه بیاد تو......... گفت تو چجوری اومدی تو ...؟ گفتم قصش طولانیه اومدم دیگه..... هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم ارزو با نگهبان اومد تو و یه دفعه گفت اقا خودشه بگیریدش همون دزده که پولای منو دزدیده....... منم گفتم ارزو چی میگی..... تا اومدم بجنبم دوتا تیپا و سیلی خوردم....... نزدیک بود زنگ بزنن کلانتری که مادر ارزو همه چی رو تو ضیح داد و قضیه ختم به خیر شد... ولی از بیمارستان مارو با تیپا انداختن بیرون..... تا خود خونه یه کلام با ارزو حرف نزدم ..... فقط چند بار نگاش کردم ....اون گفت چته خوب کردم خوب کردم..... و.........
|