شعرناب

تاوان سکوت 2


خالی کردن اساس تا ظهر طول کشید.
زهرا خانم یخ داده بود به آرزو تا برامون بیاره .
مادرم تو همون نگاه اول از ارزو خوشش اومد اونم با زبون بازی قاپ مادرمونو دزدیده بود و تا شب مادرم از این دختره چش سفید تعریف میکرد. حالا خوبه فقط چند دقیقه دیده بودش.
ارزو 4 سال از من کوچکتر بود و تنها فرزند خانواده بود.
اقا محسن پدرش هم بازنشته بود . و کارای خونشونو معمولا مادر ارزو با خود ارزو انجام میدادن.
وضع مالیشون هم متوسط بود.
خونواده ما هم از من و سعید و خواهرم و مادرم و پدرم تشکیل شده بود. ولی اخلاقا من به هیچ کدوم از افراد خونوادمون نرفته بودم یه کمی شلوغ با طمع شیطون بودم .
از حرص خوردن مردم خوشحال میشدم.حالا هم سوژه ای مثل ارزو پیدا کرده بودم و تازه داشتم روش کار میکردم که نقطه ضعفاشو پیدا کنم.
اولین نقطه ضعفش مادرش بود که خیلی میترسید پیشش خراب بشه.
تو روزای اول کمک خونوادش کاراشونو انجام میدادم نون و خریداشونو انجام میدادم.
اما این دختره تو خریدار میگشت و یه ایراد پیدا میکرد و اونو علم میکرد. و همش میگفت حمال.
منم چون تو درساش مخصوصا ریاضی ضعیف بود بهش میگفتم خنگ.
چند بار خواستم بهش کمک کنم ولی نتونستم .اخه دوست داشتم حرص خوردنشو ببینم.
تو هر کاری مقابل همدیگه بودیم.
حتی تو سریال نگاه کردن.
تو فوتبال نگاه کردن هر کدوم طرف یه تیمو میگرفتیم تا روبه روی هم وایسیم.
بقالی هم که میرفتیم سر لج بازی هر چی پول تو جیبمون داشتیم خالی میکردیم و بقیه هم میرفت تو حساب باباهامون.
بعد چند ماه تو محله تابلو شده بودیم.
مارو به اسم خروس جنگی میشناختن.
شده بودیم سریال هزار قسمت.
تو کوچه که به هم میخوردیم همه وامیسادن تماشا میکردن ما دوتا هم بی توجه به مردم به کل کل کردنمون ادامه میدایم.
مادرش گیر داده بود باید به ارزو درس ریاضی رو یاد بدم.
منم خیلی تلاش کردم تا این کارو نکنم. ولی تو رودرواسی گیر کردم و قبول کردم.
شب که رفتم خونشون مادرش منو تا اتاقش همراهی کرد.
به اتاق که رسیدم تا 5 دقیقه منو پشت در کاشت که میخوام اماده بشم.
داشت حرصم درمیومد.
درو باز کرد با چهره زشت ولباسای کثیف و درمو داغون اومد جلوی در مادرش شوکه شد گفت اینا چیه پوشیدی دختر برو لباساتو عوض کن.
زشته خجالت بکش.
اونم با پررویی گفت اومده درس بده نه خواستگاری.
بالاخره رفتم تو اتاق خواست درو ببنده نذاشتم گفتم گرمه گفت کولرو روشن میکنم گفتم نه هوای ازاد بهتره
مطمئن بودم یه نقشه ای توسرشه
تا کنارم نشست شروع کرد به کری خوندن که بچه پررو حالتو میگیرم عمرا به مزخرفاتت گوش بدم.
منم گفتم اولا مگه کسی مغز خر خورده باشه بیاد خواستگاریت.
ثانیا میخوای حالتو بگیرم.
گفت عمرا.
گفتم خودت خواستی.
پا شدم شروع کردم به غرغر کردن که ارزو بس کن اون تلفنتو خاموش کن تا کی میخوای دنبال رفیق بازیات باشی یه کم حرف گوش بده دارم برا تو حرف میزنم. و..
پا شد گفت سامان دیوونه چی میگی.
گفتم ادامشو داشته باش.
بلند شدم از اتاقش رفتم تو پذیرایی و گفتم زهرا خانم کاری ندارید من برم.
گفت پسرم شما که تازه اومدین کجا دارین میرین داشتم چایی براتون میاوردم.
گفتم ارزو که سرش تو گوشیشه و به من هم گوش نمیده هر چی بهش میگم گوش کن سرش فقط تو گوشیشه.
ارزو که دنبال من اومده بود پایین شروع کرد به قسم خوردن که داره دروغ میگه .
مادرشم کلی سرش غر زد و ارزو رو کرد به منو و گفت دارم برات و رفت بالا....


2