داستان \" پاییز \" داستان " پاییز " هفته چهارم مهرماه بود . از گوشه و کنار شهر صدای زنگ مدارس به گوش می رسید . کوچه و خیابون پر از شور و هم همه و مادر و پدرایی که دست بچه هاشون رو گرفته و به دبستان می آوردند . در کنار این شلوغی صدای آسمون هم با زمین هم آواز شده بود و هر از چند گاه یک بار صدای غرش خودشو به گوش زمینی ها می رسوند . ولی بوی بارون ؛ به مردم شهر آرامش میداد . مدیر و ناظم روی سکو ایستاده و بچه ها رو به داخل سالن کلاسها …هدایت می کردند . باد پاییزی پرچم توی حیاط رو به رقص وا داشته بود . گوشه حیاط هم مستخدم مدرسه که بچه ها اونو « مش رمضون » صدا می زدند ؛ نشسته بود و از دور شاهد این رفت و آمدها بود . پیرمردی بلندقامت با ریش سفید و کلاه پشمی به سر و یه کت وصله شده به تنش . چشمای کم سویی داشت و معمولاً برای بهتر دیدن اونا رو به هم فشار می داد . - سلام مش رمضون . - سلام همشیره . - میشه لطف کنید یه بسته کیک از بوفه به من بدین . واسه پسرم مهرداد میخوام . پیرمرد با تکون دادن سرش از جاش بلند شد و به سمت بوفه رفت . - مش رمضون ؛ یخورده سریعتر توروخدا ، بچه ها همه رفتن سر کلاس . مهرداد تو برو من الان میارمش در کلاستون . . . برو دیرت نشه ساعت ها پشت سر هم سپری میشد ولی برای پیرمرد سالها بود که دیگه زمان معنایی نداشت . تنها تفریح اون دونه پاشیدن واسه پرنده هایی که عصرها روی درخت گردو جمع می شدند ؛ بود . بعد از تعطیل شدن دبستان معمولاً روی سکوی سیمانی کنج حیاط می نشست و به درختی که تازگیا برگهای زرد خودشو روی زمین ریخته و پرنده هایی که از لابه لای اون واسه خودشون غذا پیدا می کردند ؛ نگاه می کرد . عصرها چند ساعت به نظافت مدرسه می رسید . مدرسه حیاط بزرگی نداشت . گاهی اوقات با دوچرخه و خورجین پوسیده ای که به عقب اون بسته بود به بازار می رفت و برای بوفه دبستان خرید می کرد . بعضی از همسایه های مدرسه به چشم ترحم به اون نگاه می کردند و گاهی اوقات یه ظرف شام به اون می دادند . توی اتاق کوچکش یه تخت داشت و روی میز بغلش یه رادیو و ساعت شماته دار زنگ زده که هیچ صدایی ازش به گوش نمی رسید . اون شب توی اتاق خودش و روی تخت دراز کشیده و در حال گوش دادن به رادیو بود که متوجه صدای در زدن شد . زمین خیس بود و انگار چند ساعتی بارون باریده بود وقتی در رو باز کرد متوجه پسری چتر بدست شد که در حال برگشتنه . - آقا پسر . . . چیزی می خواسی این وقت شب ؟ - س . . . سلام عمو . . . مش رمضون . . . مامانم اینو داد گفت بدم به شما . . . پیرمرد جلو رفته و ظرف غذا رو از دست بچه گرفته و به سمت مدرسه بر می گرده . - اسمت چیه ؟ - مهرداد - آقا مهرداد بیا داخل تا ظرف رو بشورم و بهت بدم . - نه ممنون . - ( پیرمرد با کمی اخم ) : بیا داخل دم در خیس می شی . مریض میشی فردا کی جواب ننه باباتو بده . - این اولین بار بود که یه بچه وارد اتاق پیرمرد میشه . - – راسی نگفتی کلاس چندمی مهرداد ! - – چهارم . . . مش رمضون . - درساتو خوب می خونی ؟ - بله ولی آقامون زیاد درس نداده . پیرمرد واسه شستن ظرف به سمت آشپزخونه رفت . مهرداد با کنجکاوی وسایل روی میز رو نگاه می کرد که یک گنجه کوچک روی زمین نظرشو جلب کرد . روی اون تعدادی روزنامه و مجله و یه جا نماز بود . مهرداد روی زمین نشست و به زحمت در اون رو باز کرد . تعدادی قاب عکس با عکسهای قدیمی و لباس های پیرمرد دیده می شد . - مگه خانوادت بهت یاد ندادن بدون اجازه دست به وسایل مردم نزنی ؟ - من . . . من . . . پیرمرد ظرف رو به مهرداد داده و پسربچه به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت خانه دوید . پیرمرد با پریشانی به وسایل داخل گنجه نگاه کرد و بعد از مرتب کردن اونا متوجه چتر مهرداد شد . با کلی تردید به در خونه مهرداد رفت . چند باری قبلاً از در خونشون گذشته بود . درحالی که به درختای توی پیاده رو نگاه میکرد . زنگ در خونه رو زد . . . - مهرداد . . . برو درو باز کن (صدا مادر مهرداد از داخل خونه ) با دیدن صورت پیرمرد ، مهرداد پشت در قایم شد . - بیا . . . چترو فراموش کردی . مهرداد با ترس چتر رو از دست پیرمرد گرفت و با سرعت در خونشون رو بست . اون شب پیرمرد به آرومی زیر بارون تا مدرسه برگشت و تا دم دمای صبح نخوابید و تموم فکرش درگیر مهرداد بود و از طرفی دوست داشت به مهرداد نزدیک بشه و از طرفی دیگه خوشش نیومد کسی توی زندگیش سرک بکشه . مهرداد ، پیرمرد رو به یاد پسر بچه خودش می انداخت که همراه مادرش توی تصادف رانندگی از دست رفته بود . با اینکه نزدیک به ۳۵ سال از اون اتفاق می گذشت ولی پیرمرد همیشه خودشو سرزنش می کرد که چرا توی اون مأموریت کاری زن و بچه خودشو ، همراهمش برده بود . اون شب بعد از چند سال دوباره در گنجه رو باز کرد . فردا صبح ساعت ۷ با شنیدن صدای برخورد کلید به شیشه پنجره بیدار شد . ناظم مدرسه بود . - چی شده مش رمضون ؟ سرحال نیستی ! باید تو این سن بیشتر به خودت برسی . . . حالا پاشو الان بچه ها می رسن . . . پاشو دست و صورتتو بشور . . . یکمی بیشتر به خودت برس . . . یکم اون موهاتو ، ریشاتو کوتاه کن . . . ببین چه بارونیه . . . خیلی وقت بود که تو پاییز اینقد بارون نباریده . اون روز پیرمرد اصلاً با کسی حرف نمی زد ولی همش زیر لب با خودش حرف میزد . مدیر و معاونش از دور شاهد رفتارش بودن و با خودشون پچ پچ می کردند : - بی فایده اس. . . دیگه موندنش اینجا به صلاح نیست . . . دیگه از کار افتاده شده . - آره منم چند بار صداش کردم . . . جواب نمی ده . - تقصیر شماس . . . از بس میگین گناه داره . - باور کنید بخاطر موی سفیدشه ؛ ولی باشه امروز با بچه های اداره صحبت می کنم . . . یه نفر سرحال تر واسمون بفرسن . - به این چی بگیم . . . ؟ گناه داره . . . البته دیگه بما ربطی نداره . . . بهش می گیم از طرف اداره خواستن که تا آخر این هفته آماده رفتن باشه . در همین حین پیرمرد در حالی که جارو رو به دنبال خودش روی زمین می کشید از جلوی اونا رد شد و بدون توجه به حضورشون به راه خودش ادامه داد . - بچه ها تو اداره گفتن که قبلاً زن و بچه داشته . . . توی تصادف رانندگی کشته شدند . . . قبلاً توی شهرداری بوده . . . قبل از این که این مدرسه رو بسازن . . . قبل از این که من و شما استخدام بشیم . . . این صدای ناظم مدرسه بود که با صدای پاشنه کفش و خط کش چوبی خودش از توی سالن مدرسه قدم زنان در حال حرکت بود . اونم در حال سپری کردن آخرین سال خدمتش بود . - من شنیدم که توی اون تصادف بخاطر همین هواس پرتی آتیش به زندگی خودش زده . - من نمی دونم ، اداره این آدمای بی مسئولیتو از کجا پیدا می کنه . - چی بگم والا با شنیدن صدای زنگ آخر ، بچه ها دسته دسته از مدرسه به سمت بیرون می دویدند . بارون هنوز در حال بارش نم نم بود . مش رمضون در حالی که ؛ دم در ایستاده بود ؛ انگار که هیچ صدایی جز بارون به گوشش نمی رسید . در همین وقت ، مهرداد از جلوی چشم پیرمرد با لبخند رد شد . با یه کوله پشتی بزرگ . - خدافظ مش رمضون . . . خسته نباشی . . . در یک لحظه پیرمرد به سمت بچه دوید و اونو به سمت چمن روی بلوار پرت کرد . با شنیدن صدای بوق ماشین ها و سر و صدا همه به سمت خیابون اومدن . . . ناظم در حالی که نفس نفس زنان خودشو به شلوغی رسوند ، مهرداد رو دید که توی بلوار در حال گریه کردنه - چی شده ؟ راه رو باز کنید . . . - بیچاره پیرمرده جون بچه رو نجات داد ولی انگار خودش . . . مثه اینکه ضربه به سرش خورده جمعیت زیادی دور بدن بی جان پیرمرد جمع شده بودند . راننده کامیون در حالی که دو دستی روی سر خودش می کوبید به سمت مهرداد رفت . - آخه مگه کوری بچه ؟ حالا من چیکار کنم . . . چه خاکی رو سرم بریزم . . . ؟ شما ها که شاهد بودین تقصیر من نبود . بارون تندتر شده بود . مردم در حالی که به روی پیرمرد سکه می انداختند ، صحنه تصادف رو ترک کردند . صدای آژیر آمبولانس از دور به گوش می رسید . مهرداد هنوز توی بلوار گریه می کرد . ناظم در حالی که پالتوی خودشو روی پیرمرد انداخته بود به سمت اتاقک اون رفت . درب گنجه هنوز باز بود . . . ناظم در حالی که بغض توی گلوش بود چشمش افتاد به چند عکس تکی و دسته جمعی سیاه و سفید . . . عکس هایی از گذشته پیرمرد در کنار یه زن یه بچه . . . یه روزنامه پوسیده که به صورت تیتر بزرگ نوشته شده بود : « خواب آلودگی راننده کامیون ، جان ۲ نفر را گرفت . » پایان فرشید بلنده – اسفند ۱۳۹۱
|