شعرناب

عاشق


عاشق
نوشته : عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
از وقتی این دختر چشم سیاه وبلند قد به کوچه شان آمده بود آرام وقرار نداشت ..بدجور گلوش پیش همسایه جدید گیر کرده بود ..هر روز اونو همراه مادرش میدید که از خونه بیرون میزدند وبعد دوسه ساعت برمیگشتند ..رفت وآمد هر روز دختر با مادرش براش معما شده بود ولی روش نمیشد از مادرش یا کس دیگه ای در اینمورد سوال کنه..همه دلخوشی اش به اون لحظات کوتاهی بود که از جلو مغازه اش رد میشد واون میتونست فقط نگاش کنه ..دختر علاوه بر زیبایی وحجب وحیایی که تو رفتار ونگاهش بود غم وسکوت مبهمی در چهره اش دیده میشد و روز به روز پژمرده تر میشد .. عاقبت یکروزاز خلوتی کوچه وتنهابودن دختر استفاده کرد وحرف دلش رو زد وگفت : میخوام یکی از همین شبا با مادرم بیام خونتون و باهات قرار بزارم واسه تمام عمر ..دختر نگاه غمگین وپر از حسرتی بهش انداخت وبعد قطره اشکی از گوشه چشمان سیاهش لیز خورد وبدون کوچکترین حرفی ازش دور شد ..پسر جوان در حالیکه داشت دور شدنش رو تماشا میکرد باصدای بلند گفت : فردا میرم مسافرت وتا دوهفته دیگه برمیگردم ومیام خواستگاریت ..
دوهفته گذشت ..پسر شاد وبایک دنیا آرزو جلو در خونشون از ماشین پیاده شد ..اولین نگاهش رو به خانه دلش انداخت ..پرچم سیاه وپلاکاردهای تسلیت رو دیوار همسایه خودنمایی میکرد ..درگذشت دوشیزه جوان ..نتوانست بقیه اش رو بخونه ..انگار دنیا رو بر سرش خراب کردند ..دست ودلش لرزید وسراسیمه وارد خانه شد ..بدون سلام هراسان بطرف مادرش رفت وگفت : مادر چه بلایی سر همسایه اومده ..اینهمه پلاکارد سیاه چیه..
مادرش آهی کشید وگفت :بیچاره دخترشون سرطان داشت ودو روز پیش به رحمت خدا رفت ..بیچاره مادرش هر روز اونو میبرد بیمارستان واسه ... پسر همانجا زانو زد ودیگر نه گوشش میشنید ونه چشمش جایی رو میدید ..


2