زندگی دوباره (قصه ی نوشته شده برای جشنواره نفس ) - قسمت آخــر به نام خدای همین حوالـــی... " زندگی دوباره " قسمت آخـــر دیگه خورشید از دریچه چشمانش به طلوع نشسته بود که زنگ خونه خاله لیلا به صدا دراومد و مهسا هم با صداهایی مبهم بیدار شد. صداهایی می شنید که پدر با غمی ته صداشبه لیلا خانم و شوهرش می گفت مریم مرگ مغزی شده و الان تو کماست... دکترا گفتن اگهراننده ای که بهش زده ؛ فرار نمی کرد و زود می رسوندش ؛ می شد براش کاری کرد اما الان دیگه دیر شده..... مهسا با شنیدن این حرف ؛ زد زیر گریه........ پدر بی هوا اومد و در آغوشش گرفت و بوسید و آرومش کرد. مهسا با همان لحن شیرین کودکانه اش از پدر خواست پیش مریم ببردش . تو بیمارستان بعد کلی سر و کله زدن پدر با پرستارها ؛ بالاخره اجازه دادن مهسا چند دقیقه ای بره پیش مریم.....آخه مهسا همش هفت سالش بود و مریم سیزده سال. به اتاق که رسید مریم رو با بدن نحیفش دید که کلی لوله و دستگاه بهش وصله دلش گرفت. اون طرف راهرو مادرش داشت گریه می کرد و خاله و زن دایی داشتن دلداریش می دادن مهسا رفت مادرش رو با صورت گریون بوسیدش و گفت : مامان ....آبجی مریم حالش خوب میشه ؟ مادر که کتاب دعاش از قطرات اشک مهسا خیس شده بود با بغضی گفت : آره دخترم...مریم خوب میشه برمی گرده خونه... دیگه شب و روز همه شده بود نذر و نیاز.... چند روزی همین طور گذشت دکترا دیگه پیشنهاد اهدای عضو رو به پدر و مادر مریم دادن.این خبر سریع تو فامیل پیچید و مهسا هم با خبر شد... هر روز به عکس مریم خیره می شد ....با خدا درد و دل می کرد و ازش می خواست مریم رو برگردونه و قول میده خواهر خوبی براش باشه و حرفاشو گوش کنه... داشت به یه ماهی می کشید که مادر یک شب خواب مریم رو دید ؛ صورتش خیلی نورانی شده بود می گفت نگرانش نباشن اگه بخوان معجزه ای بشه و برگرده ؛ عذاب می کشه.... ازشون خواست که زندگی شو ببخشن... مادر اون شب با گریه از خواب پرید بعد که آروم شد واسه پدر تعریف کرد هر دو گیج ومنگ شده بودند موندن تو دوراهی که چه تصمیمی بگیرن.... صبح فرداش مهسا به همراه پدر و مادر به بیمارستان رفت تا واسه آخرین بار مریم روببینه....تا تمام حرفای نگفته اش رو بزنه ؛ بگه که چقدر دوسش داره و چقدر نبودنشبراش سخته.... مهسا تو هیاهوهای کودکی از این اصطلاحات پزشکی سر در نمی آورد فقط و فقط دعا می کرد..... ولی سرنوشت چیز بهتری برای مریم تو مشتش داشت و فردای آن روز پدر و مادر مریم بهاهدای عضوش رضایت دادند حالا درسته که مهسا ؛ آبجی مریم شو از دست داده ولی چهار تا خواهر و برادر جدید پیدا کرده..... حالا مهسا هم دلتنگ نبودن مریم هستش و هم خوشحال از اینکه تنها خواهرش آنقدر بخشندهبوده که تونست از جونش بگذره تا به هفت نفر زندگی دوباره ببخشه.... مهسا پشت پنجره خیره مانده بود به غروب.... و مرور آن خاطرات خوشش ..... با مریم........... به قلم بارونیم--------- " زِلفِشــه " *********
|