شعرناب

بید مجنون می شوم....


از شبنم عشق الهی ساخته شدم و در قصه ی زندگی نامم لیلی شد...!نویسنده ی زندگی ام هم خدا ست و من آن
را می نگارم چونان نقاش...
روزی به خدا گقتم:((چرا سر گذشت مرا این همه سخت و تلخ کرده ای؟قصه ام همه غصه است.!))
و خدا گفت : کوچکم !باید سخت باشد تا این اندوه ها را اشک کنی و اگر می خواهی اشک شوی باید باران
باشی !
پس من باریدم ....ثانیه ها.دقیقه ها.ساعت ها.....
به خدا گفتم: چقدر ببارم؟ گفت :تالبخند شوی !
و من دریاها دریا از اشک نوشیدم تا رنگین کمان شدم و برشانه ی آسمان آویختم .
خدا را گفتم : چه مدت هفت رنگ بمانم؟
گفت : تا درختی باشی چشمانش همیشه دوخته به آسمان و قلبش گره خورده به رنگین کمان!
و من دانه شدم و رشد کردم و سیب درختی شدم به بلندی نردبام آسمان
آن قدر این سماء را نگریستم و قوس قزح را که نامم را مجنون گذاشتند:پس شدم بید مجنون!
آری من از باران اشک لیلی مجنون شدم....
جباری(فروردین دخت)


2