بید مجنون می شوم.... از شبنم عشق الهی ساخته شدم و در قصه ی زندگی نامم لیلی شد...!نویسنده ی زندگی ام هم خدا ست و من آن را می نگارم چونان نقاش... روزی به خدا گقتم:((چرا سر گذشت مرا این همه سخت و تلخ کرده ای؟قصه ام همه غصه است.!)) و خدا گفت : کوچکم !باید سخت باشد تا این اندوه ها را اشک کنی و اگر می خواهی اشک شوی باید باران باشی ! پس من باریدم ....ثانیه ها.دقیقه ها.ساعت ها..... به خدا گفتم: چقدر ببارم؟ گفت :تالبخند شوی ! و من دریاها دریا از اشک نوشیدم تا رنگین کمان شدم و برشانه ی آسمان آویختم . خدا را گفتم : چه مدت هفت رنگ بمانم؟ گفت : تا درختی باشی چشمانش همیشه دوخته به آسمان و قلبش گره خورده به رنگین کمان! و من دانه شدم و رشد کردم و سیب درختی شدم به بلندی نردبام آسمان آن قدر این سماء را نگریستم و قوس قزح را که نامم را مجنون گذاشتند:پس شدم بید مجنون! آری من از باران اشک لیلی مجنون شدم.... جباری(فروردین دخت)
|