شعرناب

« لطفاً سوسکها را له نکنید»


« لطفاً سوسکها را له نکنید»
از دور گردنش گردنبند تی تانیوم را باز کرد.کلیپس رویموهایش را برداشت و با یک تکان سر کلّ موهای مشکی در حال حاضر(های لایت) شده اش راریخت روی شانه ها و سر و صورتش. از این کار احساس لذت کرد.احساس کرد یکی ازخوانندههای زن آمریکایی است که روی سن همراه با موزیک سرش را تکان می دهد و موجوار موهایش را به این طرف و آنطرف پرت می کند. لباسشرا از تنش کند و با تاپ مشکی اش روی تخت خواب غلتید. با این که چراغها را خاموشکرده بود ولی انگار همه جا روشن بود. فکر، فکر، فکر رهایش نمی کرد. هنوز در حال وهوای مجلس عروسی نازنین بود. رقص نور، چراغهای چشمک زن باغ، عکاس و فیلمبردارکهمشغول ثبت لحظات بودند؛ چند جوان گیتار به دست و یک به اصطلاح دی جی و صدای گرومپگرومپ جاز، باغ یکپارچه هیاهو بود. بین درختان سبز و سر به فلک کشیده باغ دستها بههم گره می خورد و دخترها و پسرهای میهمان غرق لذت مخفیانه مجلس می شدند. نازنینهمراه پرهام به وسط جمع آمدند و هیاهو بیشتر و بیشتر شد. کلِّ باغ و درختها وجوانها و پیرمردها و کودکها می رقصیدند. فقط او جزئی بود که داخل این کلّ مشغولنظاره بود. همیشه پای ثابت بزن و بکوب های مجالس بود و مسلط به انواع رقص ها:ترکی، عربی، کردی، تانگو، والس. ولی مجلس نازنین برایش شده بود مجلس فلسفیدن تارقصیدن. فلسفه ی تولّد ، بلوغ، شهوت، ازدواج، تولید مثل و مرگ. شب ازدواج نازنینشبی بود که سن و سالش می رفت داخل 30بدوناین که مراحل منطقی زندگی را طی کرده باشد.
دوباره روی تختخواب غلت زد.صدای شب گوشش را پر می کرد. صدایماشین هایی که همچنان در حرکت بودند، صدای گاه و بیگاه جیرجیرها و وزوزها. بدتر ازهمه صدای تیک تیک ساعت روبرویش مزخرفترین صدای تاریخ. خوش به حال کسانی که قبل ازاختراع ساعت زندگی می کردند.«گذشت زمان مرگ می آورد.» از جملاتی بود که در یکی ازفیلمهای زبان اصلی دارای مایه های فلسفی شنیده بود.دوست داشت هرچه زودتر خواب ازشرّ این نشخوارهای فکری- فلسفی نجاتش دهد. امّا هنوز صدای ساعت بی وقفه تکرار میشد.عقربه ها برای کاستن از عمر او مسابقه می دادند.
دوباره فکرش برگشت به باغ ، همه با لباس های سیاه مشغول رقصبودند ، می نوشیدند و می رقصیدند.امّابین رفت و آمد نور چراغهای ریز ریسه ها ، سایه ها تغییر شکل می دادند. اوّل از همهنازنین و پرهام که با صدای موزیک حرکت دست ها و پا هایشان را تند و تندتر می کردندبه دو سوسک بزرگ و سیاه در وسط مجلس تبدیل شدند و بعد کلّ باغ پر شد از سوسکهاییکهمی خوردند و می رقصیدند و زاد و ولد میکردند. دختر و پسرهای جوانی که دست به دست هم مشغول رقص بودند تبدیل به سوسکهایمولّد شده بودند. جمعیّت سوسکها زیاد و زیادتر می شد ، نمی خواست به سوسک تبدیلشود سایه اش هنوز انسان بود امّا سوسک ها ولش نمی کردند. می خواستند سایه انسانیاش را از او بگیرند. سوسک ها از انسانها متنفرند.دیگر نباید داخل مجلس می ماندباید فرار می کرد.
به سمت لامپ هزار واتی که از دور با حرکت باد میان تاریکی نورپخشمی کرد دوید. صدای له شدن سوسک ها زیر سایهپاهایش در هر قدمی که بر می داشت شنیدهمیشد. نیمی از راه را آمده بود امّا نور دور و دورتر و کم کم محو می شد. سایه اشداشت شاخک و پاهای دراز و زشت در می آورد. هنوز تا سوسک شدن برای تصمیمی که گرفتهبود وقت داشت. سی سال برای گرفتن تصمیم کافی بود. چشمانش را بست و دوباره به صدای شب و صدای ساعت گوش داد. لبخندی روی لبشآمد و رفت. زمان و ساعت ها و ثانیه ها دیگر نمی توانستند در خواب و بیداری پیرشکنند و بعد زیر پا لهش کنند.
وقتی نازنین و پرهام به دیدنش آمدند بوی گاز اتاق را پرکرده بود و جنازه ی دختری با تاپ سیاه روی تخت طعمه سوسک ها و مگسها شده بود وعقربه ها هنوز از عمر انسانها می کاستند.


1