باورم کن ! شتاب میگیرم به نگاهت، به دوست داشتنت، و به دوری از فراق ... مست میشوم از مهرت، از شادیت، و از قربانی رنجت بر باغچه ی یاسهای آرزو ... رویا میسازم، از نفس هایت، قدمهایت و از پروانه های سکوت ... کاش در نقش خیالت گم شوم و بدانم که گم شدن آسان نیست؛... و بدانم که آسان بودن ، سخت نیست،... و سختیهای زندگی بی روشنی نگاه ما ، رو بی خاموشی نمی رود ... به تو میپردازم که همه قلب و حیاتم را تسخیر کرده ای! به تو که اندیشه های مسموم این دنیا، روح نجیبت را مصلوب خود کرده و بی پروا بر شب و روز می باری تا که از بارش رنج ایام گریزی سازی !... به هم میبافم همه ی رشته های نمناک و داغ اندیشه ام را ..... که شاید با هجوم سرد غمهایت درآویزم و اندکی شادی را چون شاخه ی نیلوفری بر کنج لبانت بپیچانم .... میتراوم از نگاهت تا بدانی بی حضور در نگاهت ، تاب رهایی ات از رنجها را ندارم . نگاهم کن ، پرواز را نشانه بگیر و از قلب آسمانی پُر از کلاغهای بی شرم، یاکریم دلم را به گرمیِ امن لانه ات دعوت کن ! در آن سرای شبنم، زلالی را فرشم کن ؛ طراوت باران را گوشواره ای ساز که بر حلقه ی گیسوانم ، آویزه ای دلربا گردد ، صورتی گونه هایم را از دختر رُز بیغما بَر!... و برای شکوفه های لبخندم ، از رنگین کمان عشق به قلب سرخت پیوندی ابدی زن !...؛ تا بدانم ، و درک کنم؛ هیچ شقاوتی یارای رویارویی با ساقهای نازک دستانم را ندارد؛ و دستانم شاخه های امیدی هستند که جز به نوازش تو بر نمی خیزند.... و لبریزند از رویش جوانه های نور ....... لبریز از شادی و نان ! سرشار از سکوت شالیزارها ... و مهربان با دانه های معطر گندم... .................................... باورم کن ! و نقش مِهرم را نظاره کن !!! ( تقدیم به همسرم که تندیس استوار تلاش ودانایی ست) 7/ مرداد 92
|