کاپیتان مهربون مسافرها همه سوار شدند کاپیتان مهربون ، سوت حرکت کشتی رو کشید من محو زیبایی دریا و کشتی بودم . مسافرها به تدریج بندر به بندر بعلت سخت بودن شرایط زندگی درشهری که ساکنش بودند به امید یافتن مکانی بهترو آرامش بیشتر سوار کشتی میشدند. من در کار مسافرها ورفتاراشون ونیازهاشون دقت میکردم باهاشون سلام عیلک میکردم ، حرف میزدم ،کار میکردم . ولی یک مدت که میگذشت انگار که موندن تو کشتی کلافشون میکرد ، به محض پیداکردن آرامش مختصریاد سرزمین آرزوهاشون می افتادند و بی قراری میکردند و میخواستند پیاده شن . اما کاپیتان با آرامش و صبر هر چه تمام هرکس رو هرجا دلش می خواست پیاده می کرد . ومن نگاه میکردم با دور شدن کشتی چقدر اونها باز هم در جزیرشون تنها میمونن. راستی چرا خیلی کم بودند مسافرهایی که دلشون برای کاپیتان تنگ بشه و بخوان تا آخر با هاش بمونن ؟ کاپیتان از اینکه تنها می موند ناراحت نمیشد ولی فقط یه تعداد خیلی کمی بودند که اصلا بخاطر صفای خود کاپیتان سوار کشتی شده بودند و اگه کاپیتان میخواست پیاده بشن اطاعت میکردند والا هیچ تقاضایی نداشتند . جز اینکه به اونهایی که میخواستند سوار بشن کمک کنن تا به آرامش برسن و هرجا دلشون خواست پیاده شن . کاپیتان به مسافرها یاد داه بود که باید شکر گذار باشن که اونها رو از دست سختی ها وظلمهای مردم نامرد شهرشون نجات داده وبگن الحمدالله الذی نجانا من قوم الظالمین و بی هیچ ناراحت شدن ودلتنگی ازشون میخواست که اگه خواستند پیاده شن این کلمه رمز رو بگن که : رب انزلنی منزلا مبارکا وانت خیرالمنزلین . حالا کشتی داشت به آخر مسیرش نزدیک میشد وکاپیتان مونده بود با چند نفرخیلی معدود که شاد بودند که تا آخر با کاپیتان موندند. راستی ما کی پیاده شدیم؟ نکنه تا به جزیره کوچیک آرزوهامون رسیدیم گفتیم وایسا دنیا من میخوام پیاده شم . یا شاید هم هنوز پیاده نشدیم و پیش کاپیتان نشستیم وداریم چای میخوریم وبه دریا نگاه میکنیم ؟ چقدر دوست داشتم من وتو تا آخر دریا پیش کاپیتان مهربون بمونیم و خودش آروممون کنه . یعنی منم به این شهر آرزوم میرسم که من باشم تو باشی با کاپیتان تا آخر دریا . نوشته حاصل احساس ونگاه ساقی
|