شعرناب

این داستان ادامه ندارد


پیرمرد از منشی اش خواست تا یک هفته با هم به شمال بروند ...
منشیبه شوهرش گفت یک هفته برای یک سفرکاری به شمال خواهد رفت...
شوهر به دختر جوانی که دیروز سوار ماشینش کرده بود و بین آنها شماره جابجا شده بود زنگ زد و گفت برای یک هفته خانه خالی است...
دختر جوان به شاگرد خصوصی اش زنگ زد و برای یک هفته کلاس زبان را تعطیل کرد ...
شاگرد با پدربزرگش تماس گرفت و از او خواست تا یک هفته با او بماند..
پدربزرگ زنگ زد به منشی اش و سفر شمال را کنسل کرد...
منشی به شوهرش گفت سفرکاری به تعویق افتاد...
شوهر به دخترجوان زنگ زد و گفت موقعیت مناسب نیست...
دخترجوان به شاگردش زنگ زد و دوباره کلاس زبان برقرار شد..
شاگرد به پدربزرگش گفت دیگر برای یک هفته لازم نیست کنارش بماند ...
و پدربزرگ با خوشحالی در جستجوی شماره منشی اش می گشت....


1