باد می وزید... باد میوزید/ در دامنه ی کوهی/ شب هنگام/کوه شبیه کابوس هایمان بود که می دیدیم پاره ای از شبها /در خواب های کودکی مان/ هیولایی -زمخت/ سردو سیاه/اما نه... کوه / تنها /ساکت وصبور /سنگی و نجیب/ خیره به دور دستها/ذهن اش پیش ما نبود/انگار جایی در ته تاریخ جا مانده بود./باد میوزید/ ریگها را با خود می برد/دور گردن کوه می پیچید/شاخه ها را می آ شفت /صورت ها را چنگ می زد /سردمان بود/در راه بودیم /شهر از ما دور بود/گفتیم بمانیم در این شب بی پایان /پر هول و هراس / دور از خانه/ دور خودمان/ خطی بکشیم /نمازی بخوانیم /تاقضانشده ایمان مان/تا بیات نشده روح مان /بگذاریم روح مان برود تا اوج/دور شود از غربتی که در آن تنهاییم /در این زمین که خودش غریبه و تنهاست /میان این آسمان /در دامنه کوه تفریحگاهی بود کوچک و صمیمی/کوه را مهربان می کرد/ عده ای سرخوش در آن/با باد می خندیدند /با باد می چرخیدند/ انگار در رویا بودند/انگار خوابگرد بودند/ مامثل آنها نبودیم/ما تنها بودیم /من تنها بودم/با خودم/با خدا/وبا غمی که به اندازه یک کوه سنگین بود./باد میوزید /اما غم مرا با خود نمی برد/سفر درمان درد من نبود/غم هدیه آسمان به من بود.
|