قصه تنهایی چقدر دلم میخواهد اتاقی پر از آرامش داشته باشم ..از وقتی خودم را پشت دیوار تنهایی دفن کرده ام مدتهای زیادی میگذرد.. انگار سالهاست مرده ام بی آنکه جسدم در قبرستانی خاک شده باشد .. تمام نشانی های دنیا را میتوانم پیدا کنم اما به آدمها که میرسم بلدشان نیستم ..خودم را گم میکنم ..اشتباه از خودم بود ..آنقدر تنها زندگی کردم کسی مرا نمی شناسد ..کاش یکنفر جایی انتظارم را می کشید تا دیوار تنهایی ام را ویران میکردم .. در زندگی نباید با بعضی چیزا ساخت وسوخت ..من زندگیم را با تنهایی سوزاندم آنقدر که شاید روز تولدم آتش روشن کنم .. مردم از باران لذت میبرند ولی آدمهای تنها فقط خیس میشوند ..تنهایی ساده نیست ..بعضیها تمام زندگیشان را از دست میدهند تنها میشوند.. یکنفری همه چیز برایت گران تمام میشود ..باید جمع زندگی کرد..راه اشتباه را باید برگشت .. وقتی برای خودمان زندگی می کنیم نباید ادعای انسانیت داشته باشیم .. یک آرزوی زیبا گاهی تنهایی ام را شیرین میکند ..امروز یا فردا روز ملاقات با خدا فرا میرسد ... از اینجا تا بهشت فاصله ای نیست اگر نزدیک بخدا زندگی کنیم ..کاش میشد با اولین باران پاییزی قدم زدن در بهشت را تجربه کنم .. دیگر از تنهایی ام خسته ام ..یکنفر قصه مرا به پایان برساند.. عبدالله خسروی (پسرزاگرس)
|