شعرناب

چهارداستان از امام علي(ع)


1
مردي نزد علي (ع) آمد و عرض کرد: « من حاجتي دارم.» امام فرمود: « حاجتت را روي زمين بنويس؛ زيرا که من گرفتاري تو را آشکارا در چهره تو مي بينم.» مرد روي زمين نوشت: « من فقيري نيازمندم.» امام به قنبر فرمود: « با دو جامعه ارزشمند او را بپوشان. » مرد فقير هم، با چند بيت شعر از اميرالمؤمنين (ع) تشکر کرد. حضرت فرمود: « يکصد دينار نيز به او بدهيد! » بعضي گفتند: « يا اميرالمؤمنين او را ثروتمند کردي ! علي (ع) فرمود: « من از پيامبر خدا (ص) شنيدم که فرمود: مردم را در جايگاه خود قرار دهيد و به شخصيت آنان احترام بگذاريد.» آن گاه فرمود: « من از بعضي مردم درشگفتم. آنان بردگان را با پول مي خرند، ولي آزادگان را با نيکي هاي خود نمي خرند.»
2
روزي علي (ع) بر سر راهش به کوفه به شهر انبار رسيد. اين شهر در گذشته جزو سرزمين ايران بوده است. وقتي که خبر ورود علي (ع) به ايرانيان رسيد، عده اي از کدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خليفه آمدند. آنان به گمان خودشان، علي (ع) را جانشين سلاطين ساساني مي دانستند. وقتي به آن حضرت رسيدند، در جلوي مرکب امام شروع به دويدن کردند. علي (ع) خطاب به آنان فرمود: « چرا اين کار را مي کنيد؟»
آنها گفتند:« ما به بزرگان و امراي خود اين گونه احترام مي گذاريم.»
آن گاه امام فرمود: « نه. اين کار را نکنيد! اين کار شما را پست و ذليل مي کند، شما را خوار مي کند. چرا خودتان را در مقابل من که خليفه شما هستم، خوار و ذليل مي کنيد؟ من هم مانند يکي از شما هستم. تازه با اين کارتان ممکن است يک وقت خداي ناکرده، غروري در من پيدا شود و واقعاً خودم را برتر از شما بدانم».
3
روزي علي (ع) در منزل نشسته بود و دو کودک خردسال او عباس (ع) و زينب (س) در طرف راست و چپ ايشان نشسته بودند. علي (ع) به عباس (ع) فرمود : «بگو يک». گفت : «يک». فرمود «بگو دو» . گفت : «حيا دارم با زباني که يک گفتم ، دو بگويم». علي (ع) چشمان عباس را بوسيد. بعد زينب (س) گفت : «پدر جان آيا ما را دوست داري ؟». فرمود : «بله ، فرزندان ما پاره هاي جگر ما هستند ». گفت : «دو محبت در دل مردان با ايمان نمي گنجد. دوستي خدا و دوستي فرزند. ناچار بايد گفت : به نسبت به ما مهرباني ، ولي محبت خالص براي خداست». اين جمله ي زيبا از زبان زينب خردسال ، براي علي (ع) جالب بود . نسبت به آن دو کودک ابراز محبت کرد و آن دو را تشويق کرد
4
انس بن مالك مى گويد: روزى فقیری وارد مسجد شد و در حاليكه از مردم درخواست كمك مى كرد، چنين گفت: اى مردم، چه كسى قرض دراز مدت مى دهد كه به طور كامل برايش برگردانده شود.
على(علیه السلام) در گوشه اى از مسجد، در حال ركوع نماز بود، دست خود را به طرف فقیر دراز كرده و اشاره فرمود، كه: انگشتر را از دستم در آورده و براى خودت بردار.
پيامبر(صلی الله علیه و آله) به عمَر، كه در كنارش نشسته بود فرمود: بر او واجب شد.
عمَر گفت: پدر و مادرم فدايت يا رسول الله! چه چيزى واجب شد؟
پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: به خدا سوگند، بهشت بر على(علیه السلام) واجب شد. با بيرون شدن انگشتر از دست او، تمام پليدي ها و زشتي ها از او دور شد.
انس ‍ مى گويد: بعد از اين صحنه تحسين برانگيز، هيچكس از مسجد بيرون نرفته بود كه جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد:
«اِنَّما وَليُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلوةَ وَ يُؤ تُونَ الزَّكوةَ وَ هُم راكِعُون»
(سرپرست شما، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آوردند؛ همانها كه نماز را به پا مى دارند و در حال ركوع، به فقيران زكات ميدهند)


2