\"واقعی\" معجزه ام البنین س ساعت حدود 20 و 15 دقیقه شب جمعه بود. بی هدف دراز کشیده بودم. حتی قصد استراحت نداشتم. مانند وقتی که بی هدف درِ یخچال را باز و بسته می کنی بدون اینکه چیزی بخواهی. چشم هایم هدف داشتند. مادام دست می زدم خیس بودند. بی صدا. خانواده مادرم اعتقاد خاصی به ابوالفضل العباس دارند. مادرم می گفت انشاءالله ابوالفضل العباس کارت را درست می کند. دلم برای خدا تنگ شده بود. با خدا بدون کلام حرف می زدم. نمی خواستم کسی متوجه گریه بشود. مادام کارهایی که تا آن روز برای ساختمان انجام داده بودم جلوی چشم هایم رژه می رفتند. مادام اهدافم را از ایجاد ساختمان مرور می کردم. دلم برای خودم می سوخت. از صدای زنگ تلفن می ترسیدم. طلب کارها حالا به خودم زنگ می زدند. از بدهکاری متنفر بودم و این بار مجبور بودم این تجربه تلخ را تحمل کنم. در افکار خودم غرق بودم که تلفنم زنگ خورد. دلم انگار با این فکر که بدهکار است به دیوار کوبیده شد. اشکهایم بیشتر شده بودند. گلویم از نگهداشتن گریه های بی صدایم درد گرفته بود. اما نه. ناشر بود. ناشر یکی از کتابهایم. از بیش از هزار کیلومتر دورتر از استان من. شاد بود. با شادی و بلند سلام گفت. حوصله نداشتم. با بی حوصلگی جواب دادم. گفت: چرا بی رمقید؟ خوشحال باش که خارجی ها هم طرفدار کتابات شدن. بی اختیار ایستادم. - چی؟ -بله دیگه آمنه خانم. حالا می ترسم دیگه تحویلمون نگیری. من با تعجب در حالی که گیج شده بودم گفتم: میشه واضح توضیح بدید چی شده؟ - بله چرا نشه. یه آقای خارجی خیلی از کتابت خوشش اومده. همین چند دقه پیش توی دفتر بود. سراغ تو رو می گرفت. مایه دار بود. هوای ما رو هم داشته باش آمنه خانم. بعد شماره و ایمیلی که به آنها داده بود را برایم فرستادند. من به شماره موبایل ایشان یک پیام فرستادم : -سلام. رمضانی هستم نویسنده بهاره. با بنده امری بود؟ *** و این آغاز یک معجزه بود. -شما چرا چاپ دیگه ای نداشتید؟ - کار کتاب هزینه برداره. خدا را شکر به ناشر بدهکار نیستم و کتابم زود تونست حداقل هزینه40میلیون تومانی خودش رو دربیاره اما نمیشه چاپ دیگه ای داشته باشم. -خب بگید چقد لازم دارید من واریز کنم به حساب کارتی شما. -نه آقا! چرا شما باید به من پول بدید؟! من از کسی پول نمی گیرم. -برای شما نیست. برای کتاب خوبتون هست. -اگه واقعا کتاب من برای شما جالب هستن خب ازم بخرید. پول بابت خرید بدید. -باشه هر چی مونده من خریدارم. بعد از فعالیت هایم و کارهای در دست چاپم پرسید. و این بود که با آن تلفن، همه بدهی من فردا صبح قبل از ساعت9 پرداخت شد. علاوه بر پرداخت تمام بدهی، کلی از کار ساختمان هم جلو رفت. آن مرد گفت که خودش را وقف ام البنین س کرده است. و این پول حلال و هدیه ام البنین س می باشد. پولی که با زحمت خودش بدست آورده و حالا قسمت من شده بود. بعد از آن روز من هم ثواب کارهایم را برای ام البنین س در نظر گرفتم. آن ساختمان بدون هیچ گونه بدهی در مدت کوتاهی تمام شد. نامش را فرهنگستان ام البنین گذاشته ام. عمو عطار شد عمویی که هیچ گاه ندیدمش. از کارهایی که برای ام البنین سلام الله انجام می دهد، من او را پسر ام البنین س میدانم. او کارهایش را برای ایشان می داند. من عمویم را ندیده ام. ***عمو عطار*** تو را بابا لنگ دراز خواندند هر روز برایت دعا می کنم دوچرخه لبخندهای جودی برایت بچرخد خودت و همه دیگران گفتند من جودی برای عمو هستم تو را ندیده ام خدا کند که ببینم عمو عطار
|