خانمی نخند، می گم نخند بخدا این فقط یه تفریح مجردیه. اصلا فکر نکن دارم جوون بازی میکنم. اکثر دوستام توی این صحرا گردی متاهلن. خانمی، اوقاتم رو تلخ نکن. سرم داد نکشید. همیشه می گفت اگه داد بزنه نهایت من نمیرم بیرون اما در عوض تا چند روز با هم کل کل داریم و دعوا و قهر و اختلاف. هیچی نگفت رفت توی اتاق و در رو روی خودش قفل کرد. منتظر بود من برم بعد بیاد بیرون. وقتی خواستم برم بیرون رفتم از عطر مخصوص خودش استفاده کردم بعد روی یه کاغذ نوشتم: عزیزم از عطر تو استفاده کردم تا وقتی بیرونم بوی تو همراهم باشه. و رفتم. بیرون که بودم چند مرتبه بهش پیام دادم که بدون اون نمیشه احساس شادی داششت. هر چند واقعا با دوستم خوش بودم اما دلم براش تنگ بود و می خواستم خودش هم اینو بدونه. شب که برگشتم دیر وقت بود. داشت تلویزیون می دید. سلام دادم هیچ نگفت. -خانمی شام چی داریم. خوردما. اما غذای خانم خودم یه چیز دیگه هست. با اینکه هیچی نگفت اما می دونستم که حواسش به حرفم هست و ته دلش ازم راضی می شه و زودتر آشتی می کنه. با استفاده از عطر خودش و یه یادداشت کوتاه و چند پیام بادشم و شام خوردن از دست پخت خودش و کمی ناز کشیدن زندگی ما آروم به راه زیبای خودش ادامه داد خودم رفتم آشپزخونه. کمی غذا آوردم کنارش نشستم و خوردم. خیلی خسته بودم. خوابم میومد. نگاش کرد و مظلوم و با ناز گفتم: خانمی. نگام کن. چرا می خندی؟ می گم نخند. با توام می گم نخد نگام کن. بازم می خندی که!! اون نمی خندید اما من با ناز می گفتم نخند که خنده اش بگیره. اونقده آروم گفتم نخند و بخند و خانمم و ... که بالاخره خندید. بلند خندیدم و گفتم: آشتی
|