شعرناب

نامرد


اینبار که به خواستگاری رفته بود چه امیدها در سر داشت پسرک
بیچاره دلش بدجور گیر افتاده بود
با چه امیدهایی به در خانه معشوقش رفت درحالی که پسر و دختر همدیگر را میخواستند ولی پدرش...
وبه زور دختر به پسر دوست پدرش
حال ازان ماجرا هفت سالی میگذشت و پسرک داستان خبر مرگ شوهر معشوقش را شنید
سر از پا نمیشناخت یکسال صبر کرد 8سال
تمام داشتها و نداشتهارا جمع کرد و به خواستگاری رفت
اینبار جواب مثبت بود پسرک که حالا مردی شده بود خیلی خوشحال بود اما حکم دست روزگار
پسرک داستان -روز ازمایش خون متوجه شد که سرطان خون دارد و تمام امیدهای او بر باد رفت
نامرد روزگار...


0