ولی خوب است وقتی به فکر غارت مزرعه ی تنم می افتی هم خوب است از آن جهت که هنوز دستت به مزرعه می رسد. طغیان می کنی ولی خوب است. زخم می زنی ولی خوب است. ماسه ها می گویند پیوستگی ام را از هم بپاشان ولی آرامم می کنی. تن مخدوش شده ام را ترمیم می کنی. ودریا می کوبد. هرچند که پسر بچه ای از کیف مادر بزرگش یواشکی پول برمی دارد، امامی خواهد برای دختر همسایه لواشک بخرد. هرچند که شبهایی آرامشم را بهم می زنی وفقط برای تبلور لحظه ای نگاهت تا صبح بیدار می مانم اما شب، هیجان عجیبی به من دست می دهد ،باتنگ ترین احساسهاکه می شود به گذشته برگشت ویک مهرکوچک محدود شده در لواشک را جبران کرد. تورااز گذشته بیرون آوردوگفت که ببین من اینجایم. درزیرسرت وقتی به خواب می روی. تورااز گذشته بیرون آورد وگفت ببین من اینجایم پراز پرِپرنده ای که به تو قول داده بودکه یک آرزو بیشتر نخواهم داشت. ......................... آرزوحاجی خانی
|