شعرناب

سکانسی آنطرف تر...


سکانس اول
فکر کنم همه میدونن که امروز بارون میاد
با این حساب،نمی دونم چرا خیلی ها چتر برنداشتن...
حساب من که از بقیه جداست
به قول خودشون
یه منزویِ آنرمال... چرا باید مثل اونا رفتار کنه؟؟؟
اما انگار این اونان که دارن کم کم به سمت من کشیده میشن...یا من به جمع اونا؟!
چه فرقی میکنه...مگه نه اینکه آخرش همه سوار یه کشتی هستیم ؟
دید زدنِ پارک رو از این صندلی متروک...که انگار صد ساله خودش رو برای من رزرو کرده....همیشه خیلی دوست داشتم..
اینکه تو یه روز ابری بشینم اونجا و دم به دم با سیگارام مردم رو تماشا کنم،حس خوبی میده بهم....حداقل حس خیلی بهتری نسبت به یه غروب دلگیر میان چهار دیواری خونه....
شاید هم یه حس کنار بودن....کنار بودن ازتمام خطوط زندگی که همه دور خودشون میکشن...
اوهو.....هو...هو...
کاش میتونستم کمترش کنم...
اما وقتی کشیدنش حس بهتری بهم میده... چرا باید کمترش کنم؟
شاید جمله ام از اولش اشتباه بود...
سکانس دوم
نمی دونم چرا برای قرار شون همچین جایی رو انتخاب کردن...
( اما من به خودم قول میدم اگه روزی یه همچین چیزی رو ترتیب دادم حتما مکانش برام خیلی مهم باشه )
شاید سکوت متعفنشون وقتی با هیاهوی اینجا قاطی میشه، بیشتر میتونن طاقت بیارن...
اما باز یه حسی بهم میگه، اونقدرها هم که خودشون فکر میکنن نمیتونن حوادث رو به تاخیر بندازن....
شاید پک های دختر فقط به خاطر التهاب نگاهش اینطور عامرانه بر سر سیگار فرود میاد...
شاید دود سیگارش خوشایندترین دیوار رو روبروی به چشماش میچینه...
اما همیشه پاها و نقش ها میتونن جا عوض کنن...
خیلی وقتها گرفتن دستها توی اتاق روشن، به اندازه انگشتهای بهم تنیده تو تاریکی معنا نداره....
سکانس سوم
پیرمردی که داره سمتم میاد، انگار قصد داره تیک تاک عمرم رو توی فضای کابوس وار اینجاگوش زد کنه...
تمام بدنم رو ترس میگیره...
و التهاب شقیقیه ی ندونستن ها، داره این چند دقیقه ی وحشت رو خدایی میکنه...
گم میشم...تو تلاطم دیروز و فردایی که جز ترس ارمغانی نداره...
بی اونکه حتی بفهمم سیگار دیگه ای رو آتیش زدم...
فندک توی دستم رو با تمام توان فشار میدم....
وقتی که از خشم و ترسام جون سالم به در بُردم؛ نه از پیرمرد اثری هست....نه از پسری که تا چند دقیقه قبل دستهای دخترک رو تو دستش داشت...
هوووم......تنهایی همیشه موهبت های خودش رو داره...
تا وقتی تنهایی، حواست میتونه به همه ی اطرافت باشه...
دختر که انگار تازه به خلوتِ تنهایی و پارک معرفی شده....پکی را فرو نداده، کام دیگه ای میگیره....
سکانس چهارم
هوا انگار دیگه تحمل بغض اش رو نداره...معلومه که تا چند دقیقه ی دیگه میخوادخودشو رها کنه...میون دستهای این شهرِ با همه قهر...
همه با عجله انگار صدای آژیر جنگ رو شنیده باشن...دارن بی شرمانه تا جایی که میتونن دور میشن....
تنها نمی دونم این نگاههای متعجبشون چرا اینطور گستاخانه روانه ی من میشه...
نگاههایی که دخترک هم بی نصیبشون نیست....
دختری که انگار نگاهش، دیگه اون صلابت گذشته رو به راهی که پسر باید ازش برگرده نداره...
قطره های بارون کم کم دارن از چشمای آسمون سرریز میشن...
سکانس پنجم
بارون همشه صدای دلنوازی داره برام...شاید اگه بعد این، این همه لباس تنم نکنم حس بهتری هم میتونم بهش پیدا کنم...
( شاید برای یک بارهم که شده باید برهنگی و هم آغوشی قطراتش رو امتحان کنم...)
سکانس ششم
هنوز میل بلند شدن ندارم...
دوست دارم برا چند دقیقه ی دیگه ادامه اش بدم.....
سکانس هفتم
آروم به طرفم میاد...
روبروم می ایسته...
نگاهش اطمینان سابق به اطراف رو از دست داده...بی هیچ پروایی میپرسه :
- توام فکر میکنی دیگه نمیاد؟
سیگارشو روشن میکنم....
- چتر نداری؟
بی اشتیاق جواب میده: دست اون بود...تو هنوز میخوای اینجا بشینی ؟
- سقف ها همیشه جلوی باریدن و نمیگیرن...
- بذار نگیرن... تنها بارونه که میتونه خیلی چی ها رو بشوره...
بی اختیار جواب میدم:
- خیلی وقتا میشه چیزای بد رو هم شست...تنها باید از روشون چترو برداری...
سکانس آخر
پکی به سیگارش میزند و راه میافتد...
از تردید چهره اش ناامیدیِ سینه اش پیداست...
آرام گام برمیدارد...گویا هیچ عجله ای برای دنیا ندارد...
پله ها را بالا میرود...
نگاهی دیگر به پشت سر می اندازد...
پک آخرش را به ته مانده ی در دستش میزند...کام عمیقی میگیرد...
تاکسی ها کمی آنطرف تر ایستاده اند....زیر چشمی نگاهشان میکند...
انگار میل سوار شدن را برای همیشه از دست داده...
بر میگردد....و در خلاف جهت خیابان از دیدگانم دور میشود...
هنوز زود است...سیگار دیگری آتش میزنم...


1