پیچک های سمج 1 0 سلام دوستان عزیزم در ماه رمضان تصمیم دارم در صورت امکان اگر عمری باقی بود داستانهایی کوتاه اجتماعی که بیشتر حقایقی تلخ هستند را بنویسم اسم دومین داستان" پیچک های سمج" است منتظر حضور و نظر گوهربارتان هستم. شالیزارها با وزش باد به رقص در می آیند و نهال های کوچک برنج که منتظرند از شلوغی اطراف خود رهایی یابند ، آنها جای زیادی نمیخواهند ، فقط به اندازه ی نفس کشیدن و آزادانه ریشه در زمین داشتن، آنها کودکانی هستند که با یک آبنبات ساده کامشان از زندگی شیرین می شود و همچون پیچکهایسمج نیستند که دور هر چیزی بپیچند ،مدام رشد کنند و از آن بالا بروند ، آنها فقط یک زندگی ساده میخواهند ، واین آرزو با دستان مردان و زنان شالیکار محقق می شود، گلنار زنی همانند بقیه با لباسی به رنگ گلها و شالی قرمز و سبز در حالی که عرق از پیشانیش می چکد و مشتی از نهال برنج را که در دست چپش دارد و با دست راست با نام خدا به دقت شروع به کاشت نهال ها در زمینی گلی و پر از آب می کند و نهال ها نیز به حرمت این آزادی برای گلنار دعای خیر می کنند که زمین را بطور مساوی در اختیار آنها قرار داده است، مردان و زنهای دیگر نیز مشغول کاشت نهال هستند ، چند زن که در کنار مردانشان کار می کنند، یکی از آنها به نام سوسن که در همسایگی گلنار است رو به خواهرش می کند و طوری که گلنار بشنود می گوید: " خواهر جان میبینی تورو خدا ، پول از بنیاد شهید میگیره هنوز هم حرص میزنه ، ببین چطور تند تند کار میکنه انگاری میخواد که دنیارو شالیزار بکنه " گلنار جوابش را نداد و دلش شکست و در دلش زمزمه ای دردمندانه با شوهر شهیدش کرد " ای آقا مرتضی ببین چه به روز من اومده ، بیرونم مردمو کشته درونم خودمو ، هرکسی شوهرش کنار دستشه و دوبرابر کار می کنه و عزت داره و از نیش و کنایه و نگاه های تحقیر آمیز زنان و گاهی شهوت انگیز مردان راحته ، اون وقت من باید جای خودم و تو کار کنم تا بتونم با عزت بچه هاتو بزرگ کنم ، من برای این پول از بنیاد شهید نگرفتم چون پول خونت از گلوی من و بچه هام پایین نمیره،پولی که نگرفته به گرفتن اون متهمم می کنند ، آقا مرتضی تو همیشه می گفتی برای عزت این مردم میری و میجنگی و ایرانی که دوست داری سربلند باشه و زمین شالیزار و کویرش دست بیگانه نیوفته ، حالا ببین با عزت نفس زنت چطور برخورد می کنند،میگی اشکالی نداره با خدا معامله کردی درست ولی عزت من چی میشه ، بچه هایی که با خون ودل بزرگشون کردم " و در این هنگام چشمانش پر از اشک شد و جلوی چشمانش را گرفت و نمی توانست نهال ها را درست بکارد ، دست چپش را که هنوز نهال در آن بود بالا برد و اشکشو پاک کرد ولی گل و لای بجای اشک از دستش به چشمان درشت سبزش چسبید و دیدش را بدتر کرد در این هنگام سوسن زن همسایه، زنان و مردان اطرافش را با این کلامش متوجه گلنار کرد " آهایی ببینید جلوشه نمی بینه میخواد نهال بکاره ، خانوم جان برو چشمات رو بشور چقدر حرص میزنی" گلنار با لبخندی تلخ با صبری که از شوهر شهیدش به یادگار داشت به آرامی در حرکت بود که پایش لیز خورد و افتاد روی زمین شالیزازوتمامی لباسش گل آلود شد،سوسن و تعدادی خندیدند ،دراین هنگام زنی با فریاد گفت: " ای بابا شما آدمید زن بیچاره گل توی چشاش رفته جلوشه نمی بینه بجای اینکه دستشو بگیرید نیفته ، اون وقت به افتادنش می خندید ، حاشا به غیرتتان با این گناه برنج می کارید و توی شکم بچه هاتون میریزید ، بایدم لات و معتاد از آب دربیان ، بلندشو خواهرم ، بلند شو ببرمت خونه لباساتو عوض کن آبی روی خودت بریز اینها آدم نیستند ، موقع جنگ کاسبی می کردند حالا هم همینطور، بدبخت تو شدی که شوهرت رو از دست دادی" در این هنگام گلناز محکم گفت: " نه بی بی خاتون من سربلندم من خوشبختم که در سرزمینی زندگی می کنم که باخون شوهرم یک وجب از خاکش اشغال نشد ، در شالیزاری کار می کنم که مال هم وطنای منه و دست بیگانه نیست من حاضرم حرف بد از هم وطنم بخورم اما از بیگانه نخورم ، زمونه میگذره بی بی و حقیقت روشن میشه ، این عزت که خون پشتوانشه موندگاره ، مثل عزتی که از خون آقام امام حسین به یادگار مونده بی بی من سربلندم چون به غیرتم وناموسم پایبندم اگه نبودم که به اون تاجر برنج بله می گفتم وعمری با لذت دنیا زندگی می کردم ولی چون بچه هامو نخواست و گفت برن پیش مادر پدرشون ، قبول نکردم اگه هم قبول کردم بیاد خواستگاری برای این بود که از نگاه هایی که به یک زن بیوه میشه ،راحت بشم ولی من این نگاه ها رو بخاطر بچه هام تحمل کردم و می کنم تا برن دانشگاه و برای خودشون کسی بشن من توی خلوتم به آقا مرتضی قول دادم" بی بی خاتون نگاهی همراه با اشک و تحسین به گلنار کرد و گفت: " خوشا به غیرتت، تو خود آقامرتضی هستی، خوشا به این عزت دنیا و آخرت، منو دعا کن، و برای پسرم که مدتی لیسانس گرفته و بیکاره،کاری برای اون پیدابشه، میگن دعای زن شهید دلشکسته جواب میده " گلنار درحالی که از برق آفتاب گل و لای روی لباسش و صورت وچشمانش خشک شده بود و سوزش عجیبی در دلش و چشمانش احساس می کرد اشکی گِل چشمانش را خیس کرد و بر روی گونه اش سرازیر شد ومانند جوی آبی درکویر نقش زد و با تمام وجودش گفت : " چشم بی بی دعا می کنم هم برای پسرت و هم برای تموم جونایی که بیکارند، سر کار بروند تا باعث عزت بیشتر این کشور بشن" و دستانش را رو به آسمانی برد که درست نمی توانست آنرا ببیند ولی با تمام وجود خدایش را حس می کرد،و بعد با اشک و آه دعایی زیباتر را زمزمه کرد... سعید مطوری / مهرگان از سری داستانهای کوتاه
|