شعرناب

نوازشت را دوست دارم


بچه بودم ازوقتی خودم را شناختم دراتاق آبی بودم همه چیزآبی بودجزدلها.
ازهرطرف فقط صدای گریه ی بچه ای می آمد اما هیچ آغوشی برای نوازش نبود.
وقت غذا شیشه ای بدستت میدادندو زود می رفتن .
این مشکل خودت بود باید زود یاد می گرفتی کسی یادت نمی داد.
شبها ازتاریکی اتاق ازسایه های روی دیوار هراسان بودم اما هیچ کس کنار تختم برایم
لالایی نمیخواند تا بخواب بروم.
روزها گذشت ومن کمی بزرگتر شدم از تخت جدا شدم وچهاردست وپا میانه اتاق
می گشتم گه گاهی بچه ای درحال فرار ازدست دیگران برویم میوفتاد ومن از درد
فریاد میزدم اما کسی نبود تا نوازشم کند.
درعالم بچگی فکرمی کردم دنیا فقط اینجاست همین بچه ها همین اتاق آبی.
وقتی میخواستم راه رفتن رابیاموزم دستی نبود تا یاریم کند .
بارها و بارها به زمین خوردم صورتم زخمی شد اما دلی برای سوختن نبود.
وقتی راه افتادم ازاتاق آبی بیرون رفتم اه آنجا چرا این رنگیست ناگفته نماند
نمی دانستم رنگ چیست اما با اتاق ما فرق داشت آنجا هم پربود از بچه های بزرگ
و کوچیک که تا میدیدن غریبه ای به اتاقشان رفته سیلی نثار گوشش میکردن که دیگر
به آنجا نروی.
گذشت ومن بزرگتر شدم نه آنقدر دوساله شدم شاید نمیدانم بیشتریا کمتر روزی
دختر کوچکی را به اتاقمان آوردن تازه وارد بود نمی شناختمش آن را کنار تخت من
خوباندن .نمیدانم چرا حس عجیبی نسبت به آن پیدا کرده بودم هم من آغوش اورا
میخواستم وهم اوآغوش مرا .خودم شیشه شیرش را میدادم وهمش درکنارش
بودم تا بچه ها اذیتش نکنند.شبها وقتی خاموشی می شد یواشکی به کنارش
می رفتم ومثل یه مادر نوازشش میکردم هرچندمعنای نوازش مادر را نمیدانستم
اما این حس بامن بود واما او چه زیباو ارام درکنارم میخوابید.
روزها روباهم سپری میکردیم وهردو باهم بزرگ میشدیم اما برای اوتنها من یک
پناهگاه گرم بودم .
هرچه بزرگتر میشدم تازه می فهمیدم اینجا همه ی دنیا نیست .پدری هست ومادری
اما پس چراما؟
ما پاسوز کدام گناه کرده آنهاشده بودیم که این گونه اعذابمان میدادن
چقدر دلم میخواست پدری داشتم که تکه گاهم باشد مثل بچه های
دیگرتوی خیابان دستم را دردستهای مهربانش می گرفت ومرا با خود به جا جای
شهرمیبرد اما.....
پس کجاست مادری که سخت درآغوش گرمش مرا دفن کند.
چقدر دلم میخواست اما....
من خودم مادری شده بودم برای دیگری که او لذت مادرداشتن رااحساس کند اما.....
یک روز صبح وقتی چشم گشودم دیدم دراتاقمان ولوایست لباس های بچه ها
راتنشان میکردن خدایا صبح به این زودی قرارست کجابرویم همه را صف کردن هر
چندتادریک صف .آ
خ فرزندم را درصف دیگر قرار دادن هرچه خواستم پیشش بروم نگذاشتن.
فکرکردم اینم یک بازیس دوباره شب کنارش خواهم بود صفها یکی یکی رفتن هرصف
توی یک ماشین چراجدایمان کردن.
ماشین حرکت کرد فقط می رفت من به انتظار برگشت بودم اما هیچ برگشتی نبود
ساعت ها رفتن تابلاخره خودشان خسته شدن ایستادن ومارا پیاده کردن .
خدای من اینجا کجاست ؟
واردشدیم چندخانم جلو آمدن وما را به اتاقهایی راهنمایی کردن یعنی چی؟
ما که باید زود برگردیم فرزندم آنجاست او بدون من است برایش هیچ پناهی نیست ...
بله مارا ازهم جدا کرده بودن از روز تولد کسی نپرسید دلت میخواهد کجازندگی کنی
وحالا دوباره بی هیچ پرسشی برای همیشه ازعزیزت جدا شده بودی من باتمام
بچگی احساس مادرانه را درک میکردم ومیدانستم فرزندم هم برای من ضجه
خواهد زد اما با دادی خاموشش خواهند کرد.ای وای بیچاره دلبندم..............
هرچه بزرگترشدم احساس خفگی میکردم خدایا جای من اینجا نیست من به اجبار
خودم به این دنیا نیامدم وحال به اجبار باید تمام عمر درپشت این دیوارها اسیر باشم .
یک شب ازته دل ناله کردم خدایا منم گناهی نکرده ام نجاتم بده که دیگرتحمل ندارم.
آن شب خدا نالم راشنید فردا زن ومردی به خانه ی توخالی ما آمدن اول بعنوان حامی
اسمم را برای خود حک کردن .بعدمن را خواستن وپیششان بردن چه سخت آن زن
درآغوشم کشید یک لحظه روحم از جسم جدا شد در بطن وجودش محو شدم وای
خدای من این مادر است چه گرمایی دروجودش نهفته است.بعد پدر چه مهربانانه
بوسه ای نثار صورت رنگ پریده ام کرد واو بهترین بوسه ی عمربود.
اما چرا میگن این خاله است وآن عمو؟ ؟؟؟؟؟؟
نمی فهم چرا نمی گذارن اسم حقیقیشان را بگم دلم میخواهد فریاد بزنم مامان بابا
چندساله این اسمها درگلویم خفه شده حالا که دارمشان اجازه صداکردنشان راندارم.
پدر دستهایم رابوس زد مادر نوازشی عاشقانه کرد.اما چه زود وقت ملاقات به پایان
رسید وقت وداع بود بایدجدا میشدیم .
باید به اتاقم برگردم مربی مرا با خود میبرد اما یک لحظه قلبم ازسینه جدا شد به طرف
مادر دوید خود می دیدم که مادر راصدامیکند.
مادر بی چاره ام اشک میریخت یک دم ایستاد دوباره نظارم کرد اه قلبم به مادررسیده
بود دستم از دست زندانبان کشیدم وبه طرفش دویدم او دستهاش را گشود من خودم
را رهاکردم هردو گریان بودیم و نمیخواستیم جداشویم
اما به زورجدایمان کردن اما قول گرفتم مرا برای همیشه ازآنجاببرن وچه مهربانانه بهم
قول دادن.
بعدها فهمیدم که چه رنجی کشیدن تا من را خلاص کنند.
دوسال هر روز بدیدنم آمدن وازآن طرف قانون را زیرو رو میکردن تا راهی
پیداکنند وقتشان هروز تو راهروهای دادگاهها میگذشت وچه بی رحمان زجرشان
میدادن ما در حسرت پدرومادر وآنها چه راحت قانون مینویسند.
اما دوری ها تمام شده بود آنها توانسته بودن حکم رابگیرن ودریک روز بهاری همه ی
چیزبه پایان رسیدو من برای همیشه به آنها سپردن وامروز خرسندم ازکنارشان بودن.
اما مانده ام خدایا توبگو چرا ؟درجایی زنی فرزندش رارها میکند ودرجای دیگر زنی
برای داشتن همان فرزندرها شده التماس میکند.
مادرم چه عاشقانه نوازشت رادوست دارم..


3