شعرناب

سخنی با معبود


خداوندا...
با این که یارم آتشی در دلم روشن کرده است ولی جای گله و شکایتی نیست .
با همه ی خون دل و غصه هایی که به من داده ، اما باز هم خاموشم و راز نگهدار ..
خدایا تو به من بگو با آتش دلم چه کار کنم ؟
این همه خاطرات را برای من به یادگار گذاشته ای ؟
اما خود رفته ای !
پس حاصل عشق و لحظه هایمان چه شد ؟
آن کس که شب با آغوش گرم میخوابد نمی داند حسرت عشق را .................
بعد از عمری دل به من وعده داده است که فردا می آید !
کاش فردا که می آید
باز فردایی نباشد .
مادرم شام آخر مرا به سحرگاهان بسپار
که امشب بیگانه است با لحظه های من


3