سخنی با معبود خداوندا... با این که یارم آتشی در دلم روشن کرده است ولی جای گله و شکایتی نیست . با همه ی خون دل و غصه هایی که به من داده ، اما باز هم خاموشم و راز نگهدار .. خدایا تو به من بگو با آتش دلم چه کار کنم ؟ این همه خاطرات را برای من به یادگار گذاشته ای ؟ اما خود رفته ای ! پس حاصل عشق و لحظه هایمان چه شد ؟ آن کس که شب با آغوش گرم میخوابد نمی داند حسرت عشق را ................. بعد از عمری دل به من وعده داده است که فردا می آید ! کاش فردا که می آید باز فردایی نباشد . مادرم شام آخر مرا به سحرگاهان بسپار که امشب بیگانه است با لحظه های من
|