شعرناب

آخرین سیگار شکسته...


پسر جوانی در شب تاریک در خلوت خیابان با قدمهایی خسته و دلی شکسته ، قدم میزد، ماشین مشکی
شاستی بلند نو با خنده های مرد و زنی از کنارش گذشت و بعد صدای ترمزو زوزه ی سگی وشکستن
استخوانهایش ، ماشین به راه خود ادامه داد مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده است پسرجوان به طرف سگ
رفت، سگ نفسهای آخرش را می کشید و به او با التماس نگاه می کرد ولی پسرجوان فقط درآخرین
لحظه لبخندی تلخ به سگ زد ، سگ با زوزه ای آخر مرگ را در آغوش گرفت و پسرجوان با
احساس تلخی گفت:
" خوب شد که مرگ را زود تجربه کرد ، سگ جوانی بود ولی سرگردان و گرسنه از خیابان گردی
راحت شد"
بعد آخرین سیگارشسکته اش را از جیب پیراهنش در آورد و با فندکش روشن کرد و دو انگشتش
را دو طرف ترک سیگار گرفت و پک عمیقی به سیگار زد،او به طرف پارک رفت روی صندلی
پارک نشست ، زنی معتاد به طرف او آمد هنوز زیبایی خود را کمی داشت ، با لبخندی تلخ به
پسرجوان گفت:
" همخواب نمیخوای ، فقط به اندازه ی پول یک بار مصرف موادم، قول میدم خوش بگذره ، قول
میدم"
جوان با دلی شکسته تر رو به زن معتاد کرد و گفت:
" به شرف از دست رفته ات قسم ندارم وگرنه بدون همخوابی بهت میدادم"
زن دوباره لبخند تلخی زد و رفت و کنار خیابان ایستاد ، ماشینی قرمز با سرعت از کنارش رد شد و
آب کثیفی را که در خیایان جمع شده بود به سر و روی او ریخت وبا سرعت رفت و زن در
خاطراتش با اشک غوطه ور شد و به یاد آورد ماشینهای سمجی رو که مرتب جلوی او ترمزمی
کردند و با التماس می گفتند:
"خانم خوشکله بفرما ، خواهش میکنم "
ولی حالا خماری و بوی تعفن آب گندیده ،آتش سیگاربه قسمت شکسته رسید و انگشتان پسر جوان را
سوزاند ولی او آخرین سیگارش را به زمین نیانداخت سیگار را ازقسمت فیلتر گرفت و باز پک
محکمی به سیگار زد و به فکر فرو رفت او یک ماه بود از کاری که در آمدش زیاد هم نبود و
تمامش خرج شکم خودش و مادرش و کرایه خانه می شد ، اخراج شده بود و مادرش مریضی خود را
از پسرش پنهان می کرد که مبادا پسرش به زحمت بیافتد، وقتی هم فهمید پسرش بیکار شده نتوانست
طاقت بیاورد چون در دنیا کسی را جز این پسر نداشت و بعد از یک هفته مرگ به سراغش آمد. باز
دست پسر جوان سوخت سیگار به انتهایش رسیده بود و دردی سنگین تر قلب او را مدام به سینه اش
می کوبید و نفس هایش به شمارش افتاد.
صبحی پر از دود در شهری دور از عاطفه ها که برای پول تن خود را فدای کار می کنند
و محبت را فدای بی تفاوتی ، فقط مرگ است که گاهی عاطفه ها را قلقلک میدهد، با جوانی مرده
که روی زمین کنار صندلی پارک افتاده بود و این عاطفه های یک لحظه تحریک شده در غیرت
صاحبش تلنگری کوچک میزدند و سکه ای را نثار این جوان مرده می کردند که پول دیگر برایش
معنا نداشت.
جوان مرده به سردخانه منتقل می شود و آگهی در روزنامه :" پسرجوانی با عکس زیر در خیابان
شکوفه پیدا شده از اقوام و کسانی که او را می شناسند تقاضا داریم که به سردخانه ی بن بست در
خیابان جمهوری مراجعه کنید " . چند ماهی گذشت و این خبر خوبی برای همه ی کسانی بود که
منتظر بودند جسد این جوان را وسیله ی کسب در آمد و تحقیق کنند ، یک روزبرای تحقیق روی قلب
و قلبی درد کشیده را در آورده و برای دانشجویان پزشکی تشریح می کردند وروزی دیگر قسمتی
دیگر از اعضا، روح جوان در اطراف جسدش مرتب با حسرت در پرواز بود و منتظر که تشریح
تمامی اعضای بدنش تمام شود اما دو ماهی گذشت و جسد مرتب برده و آورده می شد و حالا جسد
گوشه ی سردخانه به رنگ قهوه ای تیر و مچاله شده افتاده بود ، یک نفر که برای تحویل جسدی دیگر
آمده بود چشمش به جنازه ی پوسیده افتاد و گفت:
" دولت اینقدر نداره که این جنازه رو خاک کنه؟"
مامور سرد خانه گفت:" با در آمدی که این جنازه دارد باید مقبره ی بزرگی براش درست کنند" و
اون شخص باز گفت :
" پس چرا تا به حال مونده؟"
مامور سردخانه با حسرت گفت:
" هنوز تشریح استخوانش مونده"
و بعد با حسرتی دیگر گفت : "
حیف شد جنازه ی پر در آمدی بود برای همه ،میدونی چقدر انعام به من می رسید خدا رحمتش کنه منو
زن و بچه هام مدوینش هستیم و براش شبهای جمعه فاتحه می فرستیم"
بعد از مدتی جوان در قطعه ای پرت با نام گمنام دفن شد.
سعید مطوری/ مهرگان
از سری داستانهای کوتاه
18/4/92


1