داستان عشق استاد شهریار.. تقدیم به عاشقان استاد شهریار داستان عشق شهریار می گویند روزی استاد صبا و استاد ملک الشعراء و شهریار جواندر خیابان پامنار در یک مغازه نشسته بودندو آتش بازی را تماشا می کردند .ناگهان دختری بلند قد و بسیار زیباکه او هم با شور و شوق آتش بازی را تماشا می کرد نظر شهریار را جلب می کند.اسم این دختر زیبا صفت «ثریا» بودو فرزند یک سرهنگ ارتش بودولی شهریار در اشعارش همیشه او را «پری» نامیده است .او چنان مجذوب این دختر می شودکه به قول خودش «روحم به دنبال او به پرواز در آمد» .آشنایی شاعر جوان با «پری» منجر به دیدارهایی با والدین اوو سرانجام دوستی بین این دو جوان و نامزدی می شودو روزگار بسیار خوشی در زنگی شهریار آغاز می شود .در همین زمان است که شهریار سروده ی زیبای «آغوش ماه» را می سراید : نگاهی کرده در آفاق و ماهی کرده ام پیدا چه روشن ماه و روشن بین نگاهی کرده ام پیدا به سوی خلق هر راهی که دارم کور خواهد شد که از دل با خدای خویش راهی کرده ام پیدا من آن بخت سپید خود که گم شد سال ها از من کنون در گوشه ی چشم سیاهی کرده ام پیدا به آهی کز دل آوردم گرفتم دامن همّت خداوندا چه دامنگیر آهی کرده ام پیدا برای زندگانی موجبی در خود نمی دیدم کنون گر عمر باشد تکیه گاهی کرده ام پیدا گدای عشقم و عرض نیاز بی نیازی را بلند ایوان ناز پادشاهی کرده ام پیدا از این پس «شهریارا» از غم دنیا نیندیشم که چون آغوش پیر خود پناهی کرده ام پیدا پری علاقه فراوانی به اشعار لسان الغیب حافظ نشان می دادو این موضوع بیشتر موجب خوشحالی شاعر جوان می گردید.آنها با هم فال حافظ می گرفتند و از غزلهایش لذت می بردندو بدین ترتیب ایام به مراد دل، خوشی و سرور سپری می شدو نهال امید به آینده در دل شهریار به سرعت رشد می کرد.پری هم چنین علاقه ی وافری به موسیقی نشان می دادو شهریار که نواختن سه تار را از استاد صبا فرا گرفته بودآنرا به پری نیز یاد داد . شهریار و پری، با حضور خود در محافل و مجالس بزرگانبا هنرنمایی های شاعر جوان و زیبایی خیره کننده ی پری جلب توجه می کردند و داستان عشق و دلباختگی آنها وِرد زبانها شده بود.همزمان با این ایام خوش تو ام با اشتهار شاعر جوان تدریجا متوجه بعضی تغییرات در رفتار و کردار پری می شودکه در اوایل آنرا حمل بر ناز کردن و دلبری می کرده است.غزل زیبای «گُل پُشت و رو ندارد»احساسات شاعر نازکدل برای ما به یادگار مانده است: با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد از عشق من به هر سو، در شهر گفتگویی است من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد دارد متاع عفت، از چار سو خریدار بازار خودفروشی، این چار سو ندارد جز وصف پیش رویت، در پشت سر نگویم رو کن به هر که خواهی، گل پشت و رو ندارد گر آرزوی وصلش، پیرم کند مکن عیب عیب است از جوانی، کاین آرزو ندارد خورشید روی من چون، رخساره برفروزد رخ برفروختن را، خورشید رو ندارد سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن هر چند رخنه ی دل، تاب رفو ندارد او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد با «شهریار» بی دل، ساقی به سرگرانی است چشمش مگر حریفان، می در سبو ندارد اما بدبختانه کم کم تغییرات بیشتری در رفتار و گفتار پری دیده می شودو نه تنها آن ملاقاتهای غیرمترقبه و عاشقانه ی سابق قطع می شودبلکه فواصل دیدارهای عادی نیز بیشتر و بیشترو طول ملاقاتها کمتر و کمتر می گرددو هر از گاهی اصلا بر سر وعده گاه به موقع نمی آیدو یا اصلا پیدایش نمی شود.هنگامیکه شاعر دلسوخته از مسافرتهای پنهانی معشوقه اش به خارج از تهران آگاه می شودبی صبرانه منتظر پیغامی و یا نامه ای از او روز و شب می گذراند.در غزل زیبای «شاهد ملکوتی» شاعر خسته دلاز بد قولی ها و بی وفایی های پری شکوه را سر می دهد: شنیده ای که توان انتظار یار کشید نمی توان وسط کوچه انتظار کشید بیا که چند توان انتظار مقدم تو قدم زنان به خیابان لاله زار کشید به صد امید رسیدم به وعدگاه ولی نیامدی و امیدم به انزجار کشید ز بی وفایی تو کار من چنان شد زار که با خیال تو کارم به کارزار کشید برو که قصه ی بد قولی ترا خواهم میان شهر در این گیر و دار جار کشید کجا رواست که از دست دوست هم بکشد کسی که اینهمه از دست روزگار کشید چو شاهد ملکوتی به شهر عشق آمد زمانه قرعه به اقبال «شهریار» کشید شاعر جوان متوجه تغییر در رفتار پری شده بودولی خود را امیدواری می داد کهشاید این رفتارها همگی ناشی از ناز دلبرانه است : باز بـا مـا سری از نــــــاز گــــــران دارد یـار نــكنـد بــاز دلـی بـــا دگــران دارد یــار خنده ارزانی هر خار و خسش هست ولی گوش بـا بـلبل خواننــده گـران دارد یار آن وفایی كــه ز مـن دیــد اگــــر هــم بــرود چشم دل در عقب سر نـگران دارد یار لالهرو هست ولی داغ غمش نیست به دل كی سر پرسش خونین جگران دارد یار گــو دلی بــاشدش آن یــار و نبــاشد بـا ما اینش آسان بود ای دل اگر آن دارد یار میرود خوانده و ناخوانده به هر جا كه رسید تا مــرا در بــه در و دل نـگران دارد یـار داور دادگــری هــم بــــه عــــوض دارم مــن گــر همه شیوه ی بیــدادگــران دارد یــار خواجه شاهد نـپسـندد مـگر «آنـش» باشد «شـهـریـارا» ره دل زد مـگــر «آن» دارد یـار سُست عهدی ها و بد قولی های پری همچنان ادامه داشتو با اینکه شاعر جوان را با وعده های واهی دلگرم می کردولی در وعده گاه حاضر نمی شد : باز امشب « ای ستاره ی تابان » نیامدی باز « ای سپیده ی شب هجران » نیامدی شمعم شکفته بود که خندد به روی تو افسوس « ای شکوفه ی خندان » نیامدی زندانی تو بودم و « مهتاب من چرا ؟ » باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی با ما سر چه داشتی « ای تیره شب » که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی؟! شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس « ای غزال غزلخوان » نیامدی گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی خوان شکر به خون جگر دست می دهد « مهمان من! » چرا به سر خوان نیامدی دیوان حافظی تو « و » دیوانه ی تو من « اما پری! به دیدن دیوان نیامدی» نشناختی فغان دل رهگذر که دوش « ای ماه قصر» بر لب ایوان نیامدی گیتی « متاع چون منش » آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای ست « ای تخته ام سپرده به طوفان » نیامدی عیش دل شکسته « عزا می کنی چرا؟ » عیدم تویی « که من به تو قربان نیامدی » در طبع «شهریار» خزان شد بهار عشق زیرا تو «خرمن گل و ریحان » نیامدی شکوه های شاعر جوان از بی مهری های پریدر رفتار او تاثیری نمی کردو یاس و ناامیدی تدریجا بر شهریار غالب می گردید .پری در نامه ای که برای توجیه رفتار خویشو قطع کردن دیدارهای آنها نوشته بودبه این مسئله اشاره کرده بود که ...« به تو گر بگذرم، از شوق می میری»این جمله الهام بخش غزل بسیار زیبایی شدکه به نام «بگذار بمیرم» : در کُشتن من دست میازار که خواهم در پای تو خود سر نهم و زار بمیرم با تیر غمت حاجت تیر دگرم نیست ای سخت کمان دست نگه دار بمیرم گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیری» قربان قدت ...بگذر و بگذار بمیرم جان بر سر دست آمدم، ابرو به اشارت انگار که تیغ است، فرود آر بمیرم در رقص چو شمعم، مکُش از دامن و بگذار بگذارم و خود عاقبت کار بمیرم تا گَرد ملالی به دلم از تو نماند اشکی دو سه از دیده فرو بار بمیرم هر زخم زدی حسرت زخم دگرم بود این بار نمردم، که دگر بار بمیرم ترسم به سر خاک من آیی و بگریی عهدی کن و « نادیده ام انگار» بمیرم ای دل چو رخ دوست ببینی به مقابل جانی ست امانت به تو بسپار بمیرم شهری به تو یار است و من غمزده باید در شهر تو، بی یار و پرستار بمیرم یک بهار دیگر می گذرد و از «پری» نشان محبتی بر نمی آیدو شهریار می گوید: نیامد آن گل خندان و نو بهار آمد امان ز بخت، که این آمد و آن نمی آید و اما این عشق چنان خاطر شهریار را مشوش کرده بودکه او را از کار و زندگی و مخصوصا درس دانشکده ی پزشکی وا داشته بودو نهایتا داستان دلدادگی او به گوش پدرش در تبریز رسیدو چون شهریار از عشق پری نمی توانست دست بشویدپدرش مقرری ماهیانه اش را قطع کردو این امر طبعا بر بی سر و سامانی شاعر عاشق می افزاید .در غزل دل انگیز «تو بمان و دگران» شاعر خسته دلاعلام می کند که بعد از این فقط با خاطرات این عشق و یادگاریهای شیرین آن به زندگی ادامه خواهد داد: از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران، وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم «که نشانم ندهند» هر چه آفاق بجویند، کران تا به کران می روم تا که به صاحب نظری باز رسم محرم ما نبود، دیده ی کوته نظران دلِ چون آینه ی «اهل صفا» می شکنند که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاری ست ز سر حلقه ی شوریده سران گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود لاله رویا «تو ببخشای به خونین جگران» ره بیداد گران، بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران «شهریارا» غم آوارگی و در به دری شورها در دلم انگیخته، چون نوسفران شهریار به هر تدبیری دست می زندنمی تواند معشوق گریز پای را به سوی خویش بازگرداند. شاید غزل زیبای «سه تار من»که به احتمال زیاد در همین دوران سروده شده استیکی از گویاترین قطعات احوال شاعر جوان باشد نالد به حال زار من امشب سه تار من این مایه ی تسلی شب های تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من در گوشه ی غمی که فراموش عالمی است من غمگسار سازم و او غمگسار من اشک است جویبار من و ناله ی سه تار شب تا سحر ترانه ی این جویبار من چون نشترم به دیده خَلد نوشخند ماه یادش به خیر، خنجر مژگان یار من رفت و به اختران سرشکم سپرد جای ماهی که آسمان بربود از کنار من آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود ای مایه ی قرار دل بیقرار من در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی، که نیاید به کار من از چشم خود سیاه دلی وام می کنی خواهی مگر، گرو بَری از روزگار من اختر بخُفت و شمع فرومُرد و همچنان بیدار بود دیده ی شب زنده دار من من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک بختش بلند نیست، که باشد شکار من؟ یک عمر در شرار محبت گداختم تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من؟ جز خون دل نخواست نگارنده ی سپهر بر صفحه ی جهان، رقم یادگار من زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من در بوستان طبع حزینم چو بگذری پرهیز نیش خار من ای گلعذار من من «شهریار» ملک سخن بودم و نبود جز گوهر سرشک در این شهریار من شاعر جوان بالاخره آن چه را که تا کنون حدس می زدولی با شک و تردید با آن روبرو می شد قبول کردو برایش مسلم شد که پری دلش را به کس دیگری داده است. امابا وجود تمام بی مهری های دلبرکه موجب آزردگی دل شاعر جوان شده بوداو هنوز در بند عشق پری بودو نمی توانست به ندای عقلش که او را از این عشق برحذر می داشتگوش فرا دهد .او هنوز امیدوار بود که روزی این آهوی گریز پا باز خواهد آمدو خود را دلداری می داد که روزی این قصه به پایان می رسدو پری باز می گردد. شهریار از حریف ناخواسته که معشوقه اش را از دستش ربوده بودبا عناوین مختلف در اشعارش نام برده است که تدریجا این عناوین، عتاب آمیز و کوبنده تر شده اندو در نتیجه «رقیب» به «رقیب سفله» و «گدا» و «اهریمن» و «دیو» تبدیل شده است.ولی او نه تنها در آنزمان، بلکه تا مدتها از او مستقیما نام نبرده استچرا که رقیب عشقی شاعر جوان، مرد مقتدر دوران رضاشاهو مرد دوم مملکت ...«تیمور تاش» بودکه پس از کشته شدنش در زندان رضا شاه ،شهریار که سید بود گفته بوده است ....جد من او را کُشت . تیمورتاش که از ماجرای دلدادگی این دو نفر آگاه بوددستور می دهد شهریار را زندانی و نهایتا مسموم کنندولی مادر پری که علاقه ی خاصی به شهریار داشتوقتی از این موضوع با خبر می شودشیون کنان به دیدار تیمورتاش می رود و به او می گوید کهاین سید بیچاره چه گناهی کرده است؟می ترسم نفرین او ما و شما را زیرورو کند ... مبادا دستتان به خون او آلوده شود. هنگامی که خبر تبعید به شهریار ابلاغ شداو که در دانشکده پزشکی تحصیل می کردمجبور گردید نه تنها از درس و تحصیل دست بکشدبلکه دوستان و آشنایانش را نیز ترک کند.شهریار که می دانست مادر پری با او میانه خوبی دارداز او خواست که برای آخرین بار ترتیب ملاقات این دو جوان را بدهدو مادر پری با این امر موافقت کردو قرار شد که در بهجت آباد که میعادگاه آنها بود دوباره یکدیگر را ملاقات بکنند .شاعرجوان تا صبح منتظر پری بودولی از او خبری نشدو حاصل این تجربه و انتظار تلخ غزلی است بسیار زیباو شاید یکی از شاهکارهای او پس از «حیدر بابایه سلام»که به زبان آذری که زبان مادری اوست سروده شده استو سالها بعد آنرا به فارسی نیز برگردانده است و نام این قطعه بی نظیر را «بهجت آباد خاطره سی» گذاشت : اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گجــــه یاری گئج گلمه ده دیر یار ، یئنه اولموش گئجه یاری گؤزلر آسیلی، یوخ نه قارلتی نه ده بیر سـس باتمیش قولاغیم گور نه دوشورمکده دی داری بیر قوش آییغام سؤیلیه رک ، گاهدان اییلده ر گاهدان اونودا یئـل دیه لای لای هـوش آپـاری یاتمیش هامی بیر اللاه اویاقدیر داها بیر من مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری قورخوم بیـدی یار گلـمیه بیـردن یاریلا صـبح باغریم یاریلار، صبحوم آچیلما، سنی تاری دان اولدوزی ایستر چیخا، گوز یالواری چیخما اوُ چیخماسـادا، اولدوزومون یـوخدی چیخاری گلمز، تانیرام بختیمی، ایندی آغارار صبح قاش بئیـله آغـاردیقجا داهـا باشـدا آغـاری عشقین که قراریندا وفا اولمیاجاقمیش بیلمم که طبیعت نیه قویموش بو قراری سانکی خوروزون سون بانی خنجر دی سوخولدی سینه مـده اورک وارسـا، کسـیب قیـردی داماری ریشخندیله قیرجاندی سحر، سؤیله دی، دورما جان قورخوسی وار، هر کیم اتوزمیش بو قماری اولدوم قارا گون آیریلالی اوُ ساری تئلدن بونجا قره گونلردی ائدن رنگیـمی سـاری گؤز یاشلاری هر یردن آخارسا، منی توشلار دریـــایه باخـــار بللـی دی چایـــلاریـن اخـاری از بس منی یاپراق کیمی هیجرانلا سارالدیب باخسان اوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری محـراب شفقـــده اؤزومــی سجـده ده گؤردوم قان ایچره غمیم،یوخ،اوزوم اولسون سنه ساری عشقی واریدی«شهریار»ین گوللی چیچکلی افسوس قارا یئل اسدی خزان اوُلــدی بهاری و بدین ترتیب، شهریار که کمتر از یک سال به پایان پزشکی اش مانده بوددر سن بیست و شش سالگی عازم تبعیدگاهش، خراسان شدو در اداره ی ثبت احوال نیشابور استخدام گردید.او با استاد کمال الملک که او هم در تبعید به سر می برد، آشنا شدو از محضر او بهره های فراوان گرفت .در نیشابور ایام شاعر دل شکسته به تلخ کامی و تیره روزی سپری می شد و با این کهبیش از چهار سال در تبعید بودولی هیچوقت یاد تهران و خاطراتش را فراموش نکرد: خوشا تهران و طرف لاله زارش خرامان شاهدان گلعذارش دیار عشق و شهر آشنایی است خدای عشق دارد پایدارش خوشا نزهت گه شمران که خیزد خروش بلبل از هر شاخسارش به کوی بهجت آبادم سلامی است صبا گر افتد از آن سو گزارش دلم دارد هوای کوی یاران اگر فرصت بود از روزگارش در سال 1313 خبر فوت پدرش به او رسیدو چون اجازه ی برگشت نداشت در غربت دچار افسردگی شدکه نهایتا منجر به بیماری سخت شهریار شدو چون درمانهای محلی موثر نیفتادبه او اجازه دادند که برای معالجه به تهران برگرددو از آنجاییکه تیمورتاش دو سال پیش در زندان رضاشاه مرده بودمانعی نیز برای برگشت او وجود نداشت. پری که از جریان مریضی و بازگشت او خبردار می شودبرای عیادتش به بیمارستان می رودو عشاق دیرینه یکدیگر را در آغوش کشیده و اشک می ریزند : آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر مى خواستی، حالا چرا؟ عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان تو ام، فردا چرا؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟ وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟ شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب ِشیرین، جواب تلخ سر بالا چرا؟ ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت این قدر با بخت خواب آلود من، لالا چرا؟ آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من، نمى پاشد ز هم دنیا چرا؟ در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین خامُشی شرط وفاداری بُود، غوغا چرا؟ شهریارا» بی حبیب خود نمى کردی سفر» این سفر راه قیامت مى روی، تنها چرا؟ با برگشتن شهریار به تهران و عیادت های متعدد پری از او در بیمارستانشور و شوق جوانی و عاشقی در سروده های شهریار دوباره خودنمایی می کنندو چنان می نماید که دوستی این دو یار قدیمی از سر گرفته شده است.مشخص نیست که این دوران خوشی چقدر طول کشیده استولی شاعر جوان تدریجا متوجه تغییراتی در رفتار پری می شودو نهایتا در می یابد که از پری خواستگاری شده استو این حریف پُر زور سرتیپ چراغعلی خان معروف به امیر اکرمیکی از پسرعمو های رضاشاه می باشد.اهالی تهران می دانند که چهار راه امیر اکرم به نام این حریف تازه نفس نامگذاری شده است .پری تمایل مثبت به این ازدواج از خود نشان می دهدو مجددا باعث بروز احساسات آتش افروزیدر شاعر جوان و عاشق پیشه می شود ودر این دوران شهریار غزلهای فراوانی سروده استکه دیوان او را پُر بارتر و مزیّن تر کرده اند: بُرو ، ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم عهد و پیمان تو با ما و وفا با دیگران ساده دل من که قسم های تو باور کردم به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار گشتم آواره و ترک سَر و همسر کردم زیر سر بالش دیباست تو را، کی دانی؟ که من از خار و خس بادیه، بستر کردم در و دیوار به حال دل من زار گریست هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم پس از این، گوش فلک نشنود افغان کسی که من این گوش، ز فریاد و فغان کر کردم ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در دیده را حلقه صفت، دوخته بر در کردم شهریارا» به جفا کرد چو خاکم پامال» آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم (سجاد کرد)
|